آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

07 _ صدها جمله ی احساسی و تأملی

(1)

حالا که می روی...
آهسته برو
هر قدمت دورتر...

نفسم تنگ تر...
بگذار چشمم آهسته آهسته ندیدنت را بیاموزد.

 

(2)

ای کاش حوالی دل تو هم...

"بارانی" بیاید...

زمینی تر شود...

بوی خاکی بلند شود

شاید کمی

"عاشقم" می شدی...

باران به کنار...

لامذهب این روزها "ابر ابر گریه دارم"...

 

(3)

وحشت تصورنیامدنت از برآمدگی گلویم با درد بیرون می زند...

می خواهم هوار بکشم اما بختک همیشه بیدارم مانع می شود...!

 

(4)

یه مرد با چشم هایش عاشق می شود یه زن با گوش هایش...

برای همینه که زن ها آرایش میکنن و مردها دروغ میگن...!


(5)

چگونه است؟!
صبح که بیدار شدی
کدامین نقاب را بر می داری؟
فصل نقابهاست...
انگار کسی ما را بی نقاب نمی بیند
اگر روی واقعی داشته باشیم
کسی ما را نمی پسندد
به دنبال لحظه ایم که تمام نقابها از چهره ها برداشته شود
آیا آن روز هیچ "خودی" باقی خواهد ماند؟

 

(6)

کاش نه باران بند می آمد...

نه خیابان به انتها می رسید...

دخترک برگشت
چه بزرگ شده بود
پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟
پوزخندی زد .
گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد...

 

(7)

میدونی چی بیشتر از همه آدمو داغون میکنه :
این که هر کاری در توانت هست براش انــــجام بدی ،
آخــــرش بـرگرده بگه:
مگه من ازت خواستم...؟!

 

(8)

همه ی رابطه‌ها با جمله ی "تو با بقیه فرق داری" شروع میشه...
و به جمله ی "تو هم مثل بقیه ای" ختم میشه...!

 

(9)

از این به بعد مراقب بوسه هایت باش گلم،

مراقب نوازش هایی که می شوی باش گلم،

مراقب باش...

مراقب دلت که زود تَرَک بر می دارد،

من مردمان این شهر را می شناسم...

با دل نازک مدارا نمی کنند،

دل نداده ، تن می خواهند ازت!

گلم مبادا دل نداده تن بدهی!

گلم مراقب خودت باش،...

من مراقب خاطره هامان هستم

 

(10)

اِلتِمــــــــاس مــــــالِ دیـــــــروز بــــود

مـــــــالِ وَقتـــــــی بـــود ڪــــ ســـــــاده بودم

امــــــــروز میــــــخــــوای بـــِــری؟!

هیــــــــــــــس!

فَقَطــخــُـــداحــــــــــافِظـــ...

 

(11)

مـن دلــم تـنـگ اســت

مـن دلــم بـرای خــودم تـنـگ اسـت

نـمی دانـم کـجـای جــاده ی بـه تـو رسـیـدن

خـودم را جـا گـذاشـتـم...

خـودم را گـُم کـردم!

 

(12)

طرفت کور نیست

فقط چشاشو

رو خیلی از بدیهات بسته

همین !

پس آدم باش ...

 

(13)

هیـــچ وقت عاشـــق متفــــاوت ترین ها نشــــو
چون همـــــین متفاوت ترین آدمـــــها
به متفاوت ترین شـــیوه قلبت را می شکنند!

 

(14)

کلمات قدرت آزار دادن شما را ندارند!

مگر آنکه گوینده ی کلمات؛ برایتان بسیار ««عزیز»» باشد...!


(15)

سر سری رد شو

و زندگی کن

دقت
"
د ق ت " می دهد...

 

(16)

من چشمهایـــم را بستم و تو قایــم شدی...

من هنـــوز روزها را می شــمارم...!

و تـــو پیدا نمی شوی...!

یا من بازی را بلــد نیستم!

یا تو جر زدی...؟!

 

(17)

دیگر نمی توانم متن های طولانی را تا آخر بخوانم!

تقصیر خودت بود...

آمدی... رفتی...!

به هرچه کوتاه عادتم دادی...!

 

(18)

دیگر از تنهایی خسته شده ام...!

به کلاغها زیرمیزی می دهم تا قصه ام را تمام کنند...

 

(19)

اینجا جایی است که وقتی زانوهایت را از شدت تنهایی بغل گرفته ای...

به جای همدردی برایت پول خرد می اندازند!

 

(20)

در دنیایی که همه گرگند یا گوسفند

ترجیح می دهم چوپان باشم!

همدیگر را بدرید...

من نی می زنم!

 

(21)

رویاهایم را امشب می گذارم پشت در...

بیچاره رفتگر...

عجب بار سنگینی دارد...!

 

(22)

سرد است اما دیگر سرما نمی خورم!

کلاهی که سرم گذاشتی تا گردنم را پوشانده است...

 

(23)

مانند شیشه شکستنم آسان بود...

ولی دیگر به من دست نزن!

زخمی ات خواهم کرد...!

 

(24)

نمی دانم چرا چشمهایم بی اختیار خیس می شوند؟!

می گویند حساسیت فصلی ست...

آری!

من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم...!

 

(25)

هر چقدر امروز گرم بود تو سرد بودی...

خیالی نیست به "ها" کردن دستهایم عادت کرده ام!

 

(26)

از جدایی مان برای هرکس گفتم حق را به من داد...

اما کسی نمی دانند من حق را نمی خواهم!

حق که برای من "تـــو" نمی شود...!

 

(27)

بارها می توانستم مچت را بگیرم...

اما...

دستت را محکم تر گرفتم!

 

(28)

من و فراموشی

به هم گره خوردیم

و من، یادم نیست

کدام روز پاییزی

خدایم را به یک بغض سنگین فروختم...!

 

(29)

یک عمر هم که ســـیگار بکشم فایده ندارد!

تا خودم نسوزم

دلم آرام نمی شود...


(30)

همه چیز را بلد شده ام

خیابانها، کوچه ها...

حتی رنگهای چراغ راهنمایی را

اما هنوز هم گم می شوم

آدم ها را بلد نیستم...

 

(31)

من هنوز ندیده ام

کسی رفتن را بلد باشد...

و...

بماند!

 

(32)

کـاش مـی فـهـمیـدی...

قـهـر می کنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری

و بـلـنـدتـر بـگـویی:

بـمان...
نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـانـدازی؛

و آرام بـگویـى:

هـر طور  راحـتـى...!

 

(33)

یادم باشد دیگر هرگز خاطره هایم را کند وکاو نکنم!

مثل آتش زیر خاکستر می ماند...

حساب از دستم در رفته...

چندمین بار است که با یاد نگاه آخرت آتش می گیرم...؟

 

(34)

زخمها همیشه خونریزی نمی کنند

زخمها همیشه ورم، چرک یا عفونت نمی کنند

گاهی می شود که یک زخم

شکل یک لبخند

تا همیشه روی لبت تازه بماند.

 

(35)

من و سیگار درد مشترکیم...

از هر دویمان کسی خوب کام گرفت و بعد زیر پا له کرد...

درست زمانی که به آخر رسیدیم...


(36)

کفش ها چه عاشقانه هایی با هم دارند!

یکی که گم می شود...

دیگری محکوم به آوارگی ست

 

(37)

بارانی نیست

پس چرا من خیس از یاد توأم؟!

 

(38)

باران بیاید یا نیاید،

تو باشی یا نباشی،

خاطرت باشد یا نباشد

من خیس از یاد توأم...

 

(39)

از چشم یا آسمان

فرقی نمی‌کند

باران که بر زمین افتاد

دیگر باران نیست...

 

(40)

می خواهم تو را در آغوش بگیرم

سرت را روی شانه ام بگذارم!

 تا همه بدانند

حالا...
همه چیز، زیر سر تو است.

 

(41)

صدایت را می خواهم

حرفهـــایت را

تکه کلام هایت

که فقط کلام تو نیست

من هم به آنها

تکیـــه داده ام

 

(42)

کـوتـاه مـی گـویـم

دوسـتَ ت دارم

ولی
کوتـاه نـمـی آیم

از دوست

داشـتـنـت

 

(43)

سیگارهای تلخ

مرا به خواب های شیرین بُردَند

کاش می توانستم خواب هایم را

به تصویر بکشم

 

(44)

قــرارمــان فــصــل انــگــور

شــراب کــه شــدم بــیــا

تــو جــام بــیــاور و مــن جــان

جــام را خــالــی از جــان کــن

 

(45)

زمانی که به دیگران "بله"می گویی

مواظب باش به خودت "نه" نگفته باشی.

 

(46)

مساحت خلوتم را پر کن!

فرقی نمی کند که عمودی باشی یا افقی

همین که ضلعی از چهاردیواری ام باشی

کافی ست!

 

(47)

شعری خواهم گفت

نه برای تو

بلکه برای دلی که عاشق تو شده

 

(48)

باور کرده ام

که بی تو هم زندگی می گذرد،

دلم دیگر هیچ کس را

نمی خواهد جُز

تنهایی...

 

(49)

آخر هم نفهمیدم دردم را چگونه بگویم!

درد کشیدم؟

درد گرفت؟

درد آمد؟

چرا هیچوقت برای درد فعل "رفتن" صرف نمی شود؟!

 

(50)

غصه مــــرا خورد...

وقتی دیدم دست به سینه ایستادی...!

تمام راه را برای آغوشت

دویـده بودم...

 

(51)

من زخم های بی نظیری به تن دارم

اما تو بهترینشان بودی

عمیق ترینشان

عزیزترینشان!

 

(52)

باید از بهترین دوست ترسید

چرا که

هیچ کس روح تو را آنقدر عریان ندیده است

که جای دقیق زخم ها را بداند


(53)

افتادن
فی‌نفسه دردناک است!

به یادت افتادن، دردناکتر

از یادت افتادن، دردناکترین...

 

(54)

به کوری چشم تو هم که باشد،

حالم خوبِ خوب است

اصلاً هم دلم برایت تنگ نشده،

حتّی به تو، فکر هم نمی‌کنم

باران هم، اصلاً تو را دیگر به یاد من نمی‌آورد

مثل همین حالا که می‌بارد...

و لابد حالا داری زیر باران قدم می‌زنی...

چترت را فراموش نکن،

لباس گرم را هم!

 

(55)

روز اول خیلی اتفاقی دیدمت...

روز دوم الکی الکی چشمهام به چشم تو افتاد...

روز سوم...

هفته بعد دزدکی بهت نگاه کردم...

ماه بعد شانسی به دلم نشستی

و حالا سالهاست یواشکی دوست دارم...

 

(56)

برای نبودن که...

همیشه لازم نیست راه دوری رفته باشی

می توانی همین جا

پشت تمـام ِ بغضهایت، گم شده باشی

این روزها خوبم، کار می کنم، شعر می خوانم

قصه می نویسم

و گاهی...

دلم که برایت تنگ می شود

تمام خیابان ها را، با یادت پیاده می روم.

 

(57)

"مـن"
"
تــو"
و فقـط یـک قــاب عکـس!

ایـن تمامِ خوشبختی ام بود که از جیب خدا کش رفتم!

 

(58)

امروز...

کسی که عطر تو را زده بود

در خیابان از کنار من گذشت.

و این یعنی...

قتل عمد!

 

(59)

بعد از تو دیگر شعرهایم

شبیه هیچ شعری نیستند!

"قافیه"ها را می بازند!

"قالب" را تهی می کنند!

"وزن"شان کم و زیاد می شود!

 

(60)

این روزها، همه فروشنده شده اند

دیگر خبری از تورم نیست

من شعرهایم را می فروشم

دخترک هفت ساله، گل هایش را می فروشد

آن مرد چهل ساله، کلیه اش را

و زیباتر از همه

آن زن سی ساله، اندامش را

اینجا، همه چیز آرام است

راحت بخوابید...

 

(61)

به چشمی اعتماد کن که

به جای صورت به سیرت تو می نگرد،

به دلی دل بسپار

که جای خالی برایت داشته باشد

و دستی را بپذیر که

باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است

 

(62)

زمین...
خمیازه ای بکش به زیر پای من...!

فقط همین!

 

(63)

رفتى بى آنکه مرا به خدا بسپارى،

نمى دانم خدارا از یاد برده بودى

یا مرا...!؟

 

(64)

خوش بحالت آدم!

خودت بودى وحوایت...

کسى نبود که حوایت را هوایی کند...!

 

(65)

... و درد دلهایت رابه کسی نگو

تا یاد نگیرد چگونه دلت را به درد آورد!

 

(66)

چه صادقانه پذیرفتم ات

چه فریبنده آغوشت برایم باز شد

چه ابلهانه با تو خوش بودم

چه کودکانه همه چیزم شدی

چه زود نیازمندت شدم

چه حقیرانه تَرکم کردی

چه بی رحمانه من سوختم

ولی نمی دانم چرا...

هنوز هم دوستت دارم!؟

غریبه...!

 

(67)

کاش میشد که حرف دلمو بهت بزنم

کاش بودی که بهت تبریک می گفتم!

میدونی بعضی چیزها رو باید بنوبسم

نه برای اینکه همه بخونن و بگن عالیه

نه...!

فقط برا اینکه...

برا اینکه خفه نشم،

برا اینکه نیستی

 پیشم نیستی...

همین!

 

(68)

دلتنگ توأم!

به یاد آن روزهای خوبِ باهم بودن که نبودیم

بـــوســه های بــه لـب رسیده که نـرسید،

حـــرفـــای زده شده که نزدیم،

بغل های گرم که...

چقدر به خودمان بدهکاریم...!

آنها که گفته اند "دوری و دوستی"

یا طعم دوستی نچشیده اند...

یا درد دوری نکشیده اند...

لعنتـ به هرچه دوری و دوستی...!

 

(69)

هرگز فراموش نمی کنم...

سخنانی را که از چشمهایت شنیدم!

می گویند چشم ها هرگز دروغ نمی گویند!

اما من ...

شیرین ترین دروغ ها را از چشمانت شنیدم

آن هنگام که گفتند:

دوستت دارم.

 

(70)

خواستم گله کنم از نامهربانی هایت

اما خوب که فکر می کنم می بینم

تقصیر تو نیست

من بی مقدمه عاشقت شدم...


(71)

خــدایـــا...!

دنیــایت شـهـوت سَـــرایـی شــــده بـــــرای خـــــودش...

نمیخــــــــوای فیلتــــرش کنـــی؟!

 

(72)

این روزها به هر که می رسم

شماره اش را تـعارفم می کند...

انگار که سیگار است!

و در جوابشان می گویم:

اهلش نیستم...!

 

(73)

اى کاش درکودکى خود مانده بودم

تا به جاى دلم

سرِ زانوهایم زخم می شد...

 

(74)

همین مسیر را مستقیم که بروى

میرسى به دو راهى،

یک راه به من ختم می شود!

آن دیگری به ختم من...!


(75)

وقتی خواستن ها بوی شهوت می دهند

وقتی بودن ها طعم نیاز دارند

وقتی تنهایی ها بی هیچ یادی از یار

با هر کسی پر می شود

وقتی  همه ی نگاه ها هرزه به هر سو روانه می شود

وقتی غریزه احساس را پوشش می دهد

وقتی انسان بودن آرزویی دست نیافتنی می شود

دیگر نمی خواهمت...!

نه تو را و نه هیچ کس دیگر را...

 

(76)

تو...
خاطراتت...
چشمانت...
دستانت...
لبخندت...
اشکت...
چند نفر به یک نفر!؟

 

(77)

خدایا به تو سپردمش

فقط یه خواهشی دارم
یه روزی
یه جایی
بغل یه غریبه
مست  مست
بد جوری یاد من بندازش...!

 

(78)

می گویی دوست دارم زیر باران قدم بزنم،

اما وقتی باران می بارد  چتر به دست می گیری!
می گویی آفتاب را دوست دارم،

اما زیر نور خورشید به دنبال سایه می گردی!
می گویی باد را دوست دارم،

اما وقتی باد می وزد پنجره را می بندی!

حالا دریاب وحشت مرا وقتی می گویی دوستت دارم!

 

(79)

می سپارم به نسیم
برساند به پدر
قطعه ای کوچک از آن وسعت دلتنگی را
و بگوید با او
آسمانم همه ابر است و خزان است همه تقو یمم
دست هایت کو
پدر ناب تر از بارانم
من نوازش هایت را دوست می دارم دوست
و در این تنهای
من نگاه پر از احساس تو را می جویم
سهم من از تو همان لحظه ی دیدارت بود!
باز هم خو اب مرا معنی کن...

 

(80)

نیازی به

خواندن روزنامه های سیاسی نیست

و نیازی به تغییر کابینه و

رییس جمهور و هیأت دولت نیست

و نیازی به تجمعات بیش از دو نفر نیست

گاهی

تنها دو نفر می توانند

تمام دنیا را پشت میز کافه ای

مثل یک حبه قند

در فنجانی چای

به هم بزنند

 

(81)

نگـران نباش،

حال مـــن خوب است بزرگ شده ام

دیگر آنقدر کوچک نیستم که در دلتنگی هایم گم شوم

آمـوخته ام، که این فاصله ی کوتاه،

بین لبخند و اشک نامش "زندگی ست"

آموخته ام که دیگر دلم برای "نبودنت" تنگ نشود...

راستی، بهتر از قبل دروغ می گویـم:

"حـال من خوب اسـت..."

خوبِ خوب...

 

(82)

هیس!
کمی آرامتر تنها شو

بی صدا تر بشکن

آهسته تر سراغش را بگیر

ممکن است بـیـدار شود

وجدان نداشته اش!

 

(83)

در پی عشق که نه... 

 به دنبال رد پای مردی می گردم 

که قلبش را در دوزخ لبان یک زن جا گذاشت...

مردی که با خاطره ی یک بوسه

روزی هزار بار

ایمانش را به آتش می کشد/

 و هنوز هم نمی داند 

این وسوسه ی شیطان بود

یا عشق " حوا "

که بهشت را از او گرفت...!؟

 

(84)

دیشب کودکی به دلیلِ گرسنگی مرد...
چه آسان به خاک پس دادیمَش!
و چه دردناکتر از مرگ او

داستان مادری که برای قرص نانی

تن به هرزگی داد

آن هم نه از روی هوس؛ از روی اجبار...
راستی...
زیارت همسایه اش قبول!

مکه رفته بود...

 

(85)

اینجا زمان چند ساعتی جلوتر است
هر وقت خورشید را بالای سرت دیدی
بدان در غروبی دلگیر به تو می اندیشم...

 

(86)

ســکوت همـیــشه به معنـای رضایت نیست

گاهـــی یعنی:

خــستـــــه ام از ایـنــــکه مدام

بــه کســانی که هیچ اهمیتی

برای فهمیدن نمی دهنـــد

توضیح دهـــــم

 

(87)

از حرف آدمـها دلـگـیر نـشو
بـعـضـی ها
نـیش زدن، طبـیعـتـشونه!

سالـهاست بـه هوای بارانی
مـی گویند:

خراب

 

(88)

وقتی پایت خواب می رود

نمی توانی درست راه بروی

لنگ می زنی!

وقتی قلبت خواب می رود

نمی توانی درست فکر کنی

عاشق می شوی...!

 

(89)

از درد های کوچک است که آدم می نالد

وقتی ضربه

سهمگین باشد،

لال می شوی!

 

(90)

چه کسی می گوید گرانی شده است؟

دوره ی ارزانی ست.

دل ربودن ارزان؛ دل شکستن ارزان.

دوستی ارزان؛ دشمنی ها ارزان

شرافت ارزان؛ تنِ عریان ارزان.

آبرو قیمت یک تکه ی نان

و دروغ از همه چیز ارزانتر

قیمت عشق چه قدر کم شده است!

کمتر از آب روان!

و چه تخفیف بزرگی خورده است قیمتِ

هـر انـســـان...!

 

(91)

از تمام دنیا

یک صبح سرد

یک چای داغ

و یک صبح بخیر تو

برایم کافی ست...


(92)

نمی دانم...

چرا تا گفتم حالم خوب است

چشمانم خیس شد!

خیلی وقت بود دروغ نگفته بودم!

من می گویم حال من خوب است...

امّا تو...

باور نکن!

 

(93)

عشق اگر وجود داشته باشد

اولویت اول زندگی آدم می شود

پس...
نگو عاشقمی

وقتی به فکر همه هستی

جُز من!

 

(94)

او که بی‌دلیل

مرا به درآمدنِ آفتاب امید می‌دهد،

ابلهِ دلسوزِ ساده‌ای‌ست

که نمی‌داند

نومیدی سرآغازِ داناییِ آدمی‌ست...

 

(95)

اینجا زمین است،

ساعت به وقت انسانیت خواب است،

عجب موجود سخت جانی است دل،

هزار بار تنگ می شود؛

می شکند؛

می سوزد؛

می میرد!

و باز هم...

می تپد...!

 

(96)

هر روز تکراری ست

صبح هم ماجرای ساده ای ست

گنجشک ها بی خودی شلوغش می کنند

 

(97)

گفتی چشم ها را باید شست!

شستم ولی...

گفتی جور دیگر باید دید،

دیدم ولی...

گفتی زیر باران باید رفت،

رفتم ولی...

او نه چشم های خیس و شسته ام را

نه نگاه دیگرم را

 هیچکدام را ندید

فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:

دیوانه ی باران زده...!

 

(98)

محکم تر از آنم که برای تنها نبودنم،

آنچه را که اسمش را غرور گذاشته ام،

برایت بــه زمیـن بکوبم...

احـساس من قیمتـی داشـت،

که تو...

برای پرداخـت آن فقیـر بودی...

 

(99)

تنهایی آدم را حشره شناس می کند...!

حتی نایاب ترین عنکبوت های دنیا هم

در اتاق من تار تنیده اند...!

 

(100)

این تو نیستی که مرا از یاد برده ای

این منم که به یادم اجازه نمی دهم

حتی از نزدیکیِ ذهنت عبور کند!

صحبت از فراموشی نیست...

صحبت از لیاقت است...!


(101)

اینکه گاهی سیگار می گیرد در دست،

یعنی هنوز هم،

نشانی از تو،

در خاطرش هست

 

(102)

دیروز دست هایش میان دست هایم بود

امروز عکسش

و فردا سیگار!

 

(103)

دود سیگارم را هزاران بار به تو ترجیح می دهم؛

بی وفاست،

امّا... بی رنگ است!

 

(104)

به احساست بیاموز نفس نکشد؛

هوای دلها اینجا آلوده است.

فاصله یک عشق تا عشق بعدی،

یک نخ سیگار است.

 

(105)

عجب دنیایی ست؛

درشکه را اسب می کشد،

ولی انعام را درشکه چی می گیرد.

 

(106)

شگفتا!

ردپای دزد دهکده ی ما به روی برف،

چقدر شبیه چکمه های کد خداست!

 

(107)

با خوابیدن روی بالشی که

از مرگ پرنده ها پـُـر شده است؛

نمی توان خواب پرواز دید...

 

(108)

تنهایی آدم را حشره شناس می کند!

حتی نایاب ترین عنکبوت های دنیا هم

در اتاق من تار تنیده اند!!

 

(109)

چه تلخ است پس از سالها جستجو

نیمه ی گمشده ات را کامل بیابی...

 

(110)

شاعری نوشت: پنجره دل ندارد!

با خودم گفتم:

اگر دل داشت کار و بار "شیشه بنداز ها"

سکه بود از شکستن های دل...

 

(111)

این که هربار سرت با یکی گرم باشد

دلیل بر ارزشت نیست

آنقدر بی ارزشی

که خیلی ها اندازه ی تو هستند.

 

(112)

خیلی‌ها بر خر مراد سوارند،

به تاخت می‌روند ،

به نمی‌دانند کجا....

کودکان اما با اسب‌های چوبی

دنیا را دور می‌زنند.

 

(113)

در عجبم!

چرا جنازه ی کسانی را که می گویند:

"بدون ما می میرند"؛

نمی‌یابیم...؟

 

(114)

به روزها دل مبند

روزها به فصل که می رسند

رنگ عوض می کنند

با شب بمان!

شب گرچه تاریک است

لیکن همیشه یکرنگ است...!

 

(115)

پیچک احـساس همیشه هم شاعـرانه و خـیال انگیز  نیـست،

گاهی می پیچید دور گلوی آدم و خفه اش می کند...

 

(116)

رهایم کن و بگذار

قالب خندان هر روزم را

بشکنم و بروم ...

 

(117)

چه ساده بودم که گمان می کردم

به دُورم می گردند کسانی که

دُورم می زنند!

 

(118)

قطار نباش که از ریل پیروی کنی

کشتی باش که عظمت اقیانوس

زیر پایت باشد.

 

(119)

همیشه با کسی دردُ دل کنید که

دو چیز داشته باشد

یکی "درد"

دیگری "دل".

 

(120)

به اندازه ی باورهای هر کسی، با او حرف بزن

بیشتر که بگویی تو را احمق فرض خواهد کرد!

به همین سادگی...

 

(121)

دنبال واژه مباش؛

کلمات فریبمان می دهند!

وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش می رود،

فاتحه ی بقیه حروف را باید خواند.

 

(122)

خدایا:اگر علم بهتر از ثروت است؛

پس چرا سرنوشتمان را رقم زدی نه قلم؟!

 

(123)

شکستن دل به شکستن استخوان دنده می‌ماند...

از بیرون همه‌چیز روبه‌راه است...!

اما هر نفس...

درد ا‌ست که می‌کشی ...!

 

(124)

به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد

اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورده...

گفتند: مگر کوری؟!

 

(125)

روزی اشک می ریزد

و روز دیگر ناله سر می دهد به شدت

کلاً عاشق کم صبر و حوصله ای ست

پاییز.

 

(126)

آن غروب پاییز

که از دوری ات گریه می کردم

دانستم چرا شاعر می گفت:

چشم ها را باید شست ...

 

(127)

انتهای نردبان عشق ما که دیواری بزرگ بود،

شما موفق باشید!

از ترس رقیبان ، آرام نوشتم!

 

(128)

دنیای عجیبی ست!

اینجا حتّی لبخند را هم می زنند...

 

(129)

می گویند خدا تنهاست

ما که خدا نیستیم

پس چرا از همه تنهاتریم؟!

 

(130)

اگر همه ی ابرهای آسمان ببارند

گل های قالی نخواهند شکفت

این قانون زیر پا ماندن است....

 

(131)

نه شکارچی ،

نه تفنگ ،

نه گلوله

هیچکدام نمی دانستند که پرنده

برای جوجه هایش غذا می برد؛

خدایا تو که می دانستی ...!

 

(132)

برای دردهایم نشانه می گذارم

تا یادم بماند

کجا دستان خداوند را

رها کردم .

 

(133)

آرامش، نبودن جدال نیست

تجربه ی حضور خداست

همیشه برایتان آرزوی آرامش دارم ...

 

(134)

مهربانیت از دور چه نزدیک است؛

عجیب حس می کنم جغرافیا

دروغِ تاریخ است ...

 

(135)

قبول دارم شاید تند رفتم

ولی هرگز نشد از تو سبقت بگیرم...

اما تو آنقدر با گذشت بودی ...

که از من هم گذشتی.

 

(136)

اگر برف می دانست

کره ی خاکی چقدر کثیف است!

هرگز هنگام فرود آمدن

لباس سفید نمی پوشید...

 

(137)

بعضی آدم ها باران را احساس می کنند

بقیه فقط

خیس می شوند.

 

(138)

باور کن اگر باورهایم را

روی باور هایت می گذاشتم

باز باورهایت

باور هایم را

بی باور می کرد.

 

(139)

ما مدادیم

وقتی دور انداخته می شویم

که نتوانند ما را در دستشان بگیرند؛

نه وقتی که قدرت نوشتنمان تمام می شود.

 

(140)

دیگر نه تو هستی و نه فکرت؛

از خاطراتت هم خبری نیست

گمانم به کف دیگ خورده است

کفگیر عاشقی!

 

(141)

سالهاست که معنای این را نفهمیده ام

 "رفت و آمد " یا "آمد و رفت؟ "

آدمها می روند که برگردند،

یا می آیند که بروند...؟

 

(142)

دلم سخت می شکند

و تو آسان عذر می خواهی.

این عادلانه نیست!

 

(143)

می دانی تنهایی کجایش درد دارد!؟

انکارش...

 

(144)

همیشه به آدما به اندازه ای محبت کن

که بعدش مجبور نشی بهشون ثابت کنی

خر نیستی !

 

(145)

شیطان محترم است!!

او نخستین کسی بود که فهمید...

انسان جهنمی ارزش سجده کردن ندارد!!

 

(146)

صرف فعل "دوست داشتن" بسیار سخت است

گذشته اش که به هیچ وجه ساده نیست

حالش کاملاً اخباری ست

آینده اش هم شرطی...

 

(147)

آدامس ها بزرگترین اساتید معنویت هستند

از کودکیمان تلاش می کنند به ما بفهمانند:

هیچ شیرینی ای ماندگار نیست ...

 

(148)

در عجبم از سیب خوردنِ مان

که از آن فقط "چوبش" باقی می ماند.

مگر این همه چوب که خوردیم

از یک سیب شروع نشد؟!

 

(149)

هرچه می روم ، نمی رسم!

گاهی با خود فکر می کنم

نکند من باشم

"کلاغ آخر قصه ها"...!

 

(150)

بت ها شکستنی بودند

و باورها ماندگار

و چه ساده دل بود ابراهیم...

 

(151)

ثبت احوال در شناسنامه ام

همه چیز را ثبت کرد است...

جُز احوالم...!

 

(152)

زمین در انتظار تولد یک برگ؛

من در حال شمارش معکوس؛

صفر همیشه پایان نیست...

گاه آغاز پرواز است.

 

(153)

شبها به وقت خواب

از طرف من وجدانت را ببوس...

البته اگر بیدار بود!

 

(154)

علت سقوط ناگهانی من از چشم هایت را،

فقط باید در جعبه ی سیاه دل ات

جستجو کرد.

 

(155)

توانایی عشق ورزیدن؛

بزرگ‌ترین هنر جهان است.

 

(156)

اگر بتوانی

دیگری را همانطور که هست بپذیری

و هنوز عاشقش باشی؛

عشق تو واقعی است.

 

(157)

همیشه وقتی گریه می کنی

اونی که آرومت می کنه دوستت داره

اما اونی که با تو گریه می کنه عاشقته.

 

(158)

بگذار کودک بمانم،

بگذار تا می توانم بازی کنم...

که دیر یا زود

با من بازی خواهند کرد!

 

(159)

گیرم که از دیوار کوتاه دلم ساده می پری...!

با حصار بلند خیالم

چه می کنی؟!

 

(160)

رفتگر محله هم با خشم نگاهم می کند

گویا: ریختن برگ های درختان نیز

تقصیر من است.

 

(161)

دارم فکر می کنم

چقدر خوب می شـد نزدیک صورتم نفس می کشیدی

می دانی؟

من رک تر از آنم که نبوسمت.

 

(162)

دیگران شاید بتوانند سرم را گرم کنند،

اما وقتی تـو نیستی

هیچ کس نیست دلـــم را گرم کند...

 

(163)

مانند شیشه، شکستنم آسان بود...

ولی، دیگر به من دست نزن

این بار زخمی ات خواهم کرد!

 

(164)

این روزها دیگر

خیلی چیزها دست من نیست...

مثلاً دستهــــایت ...!

 

(165)

شهامت می خواهد

دوست داشتن کسی که هیچ وقت،

هیچ زمان،

در هیچ کجا

سهم تو نخواهد شد.

 

(166)

دستانت...

همان حقّی ست که باید

کف دستانم بگذاری.

 

(167)

آیا اگر تنهایی را هم

بیش از اندازه دوست داشته باشیم،

روزی ما را رها کرده،

خواهد رفت؟

 

(168)

گفتی: تا آخر دنیا باهاتم!

حالا می فهمم چرا می گفتی دنیا دو روزه...!

 

(169)

زندگی حکایت آن مرد یخ فروشی ست که پرسیدند:

فروختی؟

گفت: نخریدند تمام شد.

 

(170)

وقتی اولین احساس مادرم به من "تهوع" بود،

از دیگران توقعی ندارم!

 

(171)

یک افسانه ی سرخپوستی می‌گوید:

وقتی که شب‌ها نمی‌توانی بخوابی،

در رویای شخص دیگری بیدار هستی...

 

(172)

چگونه ممکن است

دلتنگ بوسه‌ای باشی که رخ نداده؟

 

(173)

اینطور نیست که کسی یکدفعه بمیرد!

آدم، ذره ذره تمام می شود.

غم به غم...

دلتنگی به دلتنگی...

 

(174)

چه سخت است تنگ ماهی بودن؛

اگر بشکنی قاتلی

و اگر نشکنی زندانبان؛

خوش به حال آب...!

 

(175)

اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده ای،

او را خوار مساز؛

بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی.

 

(176)

گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت می گیری

تا خیلی آرام رهایش کنی،

شاپرک میان دستانت له می شود؛ 

نیت تو کجا و سرنوشت کجا...

 

(177)

هنگامی که افسرده ای،

بدان جایی در اعماق وجودت،

حضور " خدا " را

فراموش کرده ای...

 

(178)

لحظه ها، تنها مهاجرانی هستند که

هر گز بر نمی گردند...

هرگز.

 

(179)

ﮔﻼﯾـﻪ ﻫﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧـﺪﺍﺭد...

اما ﮐﻨــﺎﯾﻪ ﻫــﺎ ﻭﯾــﺮﺍﻥ می کنـد

 

(180)

سه چیز را نگه دار:

گرسنگیت را سر سفره دیگران؛

زبانت را در جمع

و چشمت را در خانه ی دوست...

 

(181)

تقریباً همه ی مردم بخشی از عمرشان را

در تلاش برای نشان دادن ویژگی هایی که ندارند،

تلف می کنند!

 

(182)

عاشــقِ طرزِ فکر آدمهـــا نشویــد!

آدمهـــا زیــبا فکـــر می کنند،

زیـــبا حرف می زنند،

امـــا زیــبا زندگـــی نمی کنند...!

 

(183)

گاهی باید فرو ریخته شوی

برای

" بنای جدید".

 

(184)

بعضی ها آنقدر فقیر هستند که

تنها چیزی که دارند

پول است.

 

(185)

همیشه خودت باش...

دیگران به اندازه ی کافی هستند...

 

(186)

انسانهای خوب

همانند گل های قالی اند،

نه انتظار باران دارند

و نه دلهره ی چیده شدن،

دائمی اند!

 

(187)

بعضی آدما

نقش صفر رو بازی میکنن تو زندگی،

اگه ضرب بشن تو زندگیت

همه چیزت رو از بین میبرن!

 

(188)

ﭘﻮﻝ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻣﺎﺳﺖ...

ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ

ﭘﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ...

 

(189)

طلا باش تا اگه روزگار آبت کرد

روز به روز طرح های زیباتری از تو ساخته شود؛

سنگ نباش تا اگر زمانه خُردت کرد،

تیپا خورده ی هر بی سر و پایی بشی!

 

(190)

ای کاش یاد بگیریم

واسه خالی کردن خودمون،

کسی رو لبریز نکنیم...

 

(191)

داشتن مغز دلیل بر انسان بودن نیست،

پسته و بادام هم مغز دارند!

برای انسان بودن

باید "شعور" داشت...

 

(192)

وقتی که نیاز

بشر را وادار می کند تا از یتیم خانه دزدى کند،

باید باور کرد

"دزد" اشتباه چاپی کلمه ی "درد" است.

 

(193)

دستانت را در برابرم مشت می کنی

و می پرسی: گل یا پوچ ؟

در دلم می گویم فقط دستانت...

آری

چیزی که کم دارم...!

 

(194)

در چشم هایم غرق شو...

و هزار و یک بار

به حرمت دقایق عشق پاکی که

برایت سپری کرده ام

لبخند بزن.

به چشم هایم نگاه کن...

آثار این چند سال عاشقی ام...

آنجاست!

 

(195)

عشق یعنی یک مادر

صبر یعنی یک زن

مهر یعنی یک دختر

نور یعنی یک خواهر

هرچه هستی عشق،صبر،مهر یا نور

من دوستت دارم بانـــــــو!

 

(196)

کدامین چشمه سمی شد

که آب از آب می ترسد

و حتی ذهن ماهیگیر از قلاب می ترسد

گرفته دامن شب را سکوتی آنچنان مبهم

که اشک از چشم و

چشم از پلک و

پلک از خواب می ترسد

 

(197)

آنجا کنار شبیخون واژه ها

یک نقطه چین . . . لغات!

در انتظار وصف نگاهت نشسته اند

اما تو با سر انگشت دیده ات

از آسمان

ستاره به تاراج می بری!

 

(198)

با گفتن یک " جایت خالیست"

نه جای من پر می شود

و نه از عمق شادی هایت کم!

فقط دلخوش می شوم

که هنوز بود و نبودم

برایت

مهم است.

 

(199)

کلاغ پـَر...؟

نه!؛

کلاغ را بگذاریم برای آخر...

نگاهت پـَر..

خاطراتت هم... پـَر

صدایت پـَـــر...

کلاغ پـَر...!؟

نه...

جوانی ام پـَر، خاطراتم پــَر،

من هم ... پــَـــــر!

حالا تو مانده ای و

کلاغ ؛

که هیـچ وقت

به خانه اش نرسید!

 

(200)

بوی تو می داد تنم

کوچه مست شد

پدرم خواب دید

مادر فهمید

پسر زیبای همسایه نفرینم کرد

و هیچ کس باور نکرد

که من تنها

با خیال تو عشق بازی می کنم

 

(201)

بی شک ..

زمانی به پاس عاشقانه های تو...

بازار وزن و قافیه تعطیل می شود!

 

(202)

جایی باید باشد

که انسان گاهی آنجا جان بدهد...

مثلاً آغوش تو...!

جان می دهد برای جان دادن...!

 

(203)

این روزها ساکت شده ام

نمی دانم چرا حرفهایم به جای گلو

از چشمهایم بیرون می زنند...

 

(204)

چِـه کلمه ی مظلومی ست "قِســمَت "

تَمــــام ِ تَقصــیرهـــای مــا را

بـِـه عُهــده مــی گیـــرَد...


(205)

همه ی کلمات با آنچه میان من و توست بیگانه اند

و من هیچ کلمه ای را برای گفتگوی با تو

شایسته تر از سکوت نیافته ام.

آیا سخن مرا می شنوی!؟

 

(206)

دلم یک جای دنج می خواهد

آرام و بی تَنِش

جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی!

تا آدم گاهی آنجا آرام بگیرد

مثلاً آغوش تو!

 

(207)

ارزانتــــر از آنچه فکرش را بکنی بودی

امّا... برای من!

گـِـران تمام شدی!

 

(208)

گفتی: نفرین می کنی؟

گفتم: نه، امّا از خدا می خواهم

هیچکس...

به اندازه ی من

دوستَت نداشته باشد...