با تو رنگ خاطراتم ارغوانی می شود
کوچه ی بن بست عشقم آسمانی می شود
تا تو با لبهای شیرازی صدایم می کنی
لهجه ی چشمان من مازندرانی می شود
تا نباشی شعر من با"می"شود هم قافیه
آخرش هم شاعرت خیام ثانی می شود
کارم از سیگار های پشت هم خواهد گذشت
سرنوشتم بعد تو ته استکانی می شود
معنی" من من "کنار در چه میدانی که چیست
دوست دارم پیش من امشب بمانی می شود
سبک دستانم عراقی بود با چشمان تو
بی نگاهت شعرهایم اصفهانی می شود
ناز پروین را کشیدن در غزل بیهوده بود
عاقبت سیمین شعرم بهبهانی می شود
قصد کردم شر شوم من توی هر پس کوچه ای
آخرش شعبان شهرت استخوانی می شود
من که گفتم حرفهایم را تو هم این را بدان
بعد من هر کس تو را دارد روانی می شود...
رسول مختاری پور
از پنجره بیرون می اندازم سلامت را
بی حوصله، می آورم بشقاب شامت را
خسته، جلو می آیی و می بوسی ام امّا ادامه مطلب ...
بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست
وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست
شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ
در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست
با شعر حق انتخاب کمترى دارى
آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست
هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است
هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست
هر شاعرى "مَهدى" ست یا "مِهدى" ست یا "مَهدى" ست
هر دخترى "تینا"ست یا "سارا"ست یا "رى را"ست
پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند
از چشم آدم ها خُل است از دیدِ من شیداست
در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد
دریا بدون ماهىِ قرمز چه بى معناست
دنیا بدون شاعرِ دیوانه، دنیا نیست
بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست
من بى تو چون دنیاى بى شاعر، خطرناکم
من بى تو واویلاست، دنیا بى تو واویلاست
تو نیستى و آه پس این پیشگویى ها
بیخود نمی گفتند فردا آخرِ دنیاست
تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد
که آخرِ پاییز امروز است یا فرداست
یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست
هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست
مهدی فرجی
به خاطر سقفی که نبوده روی سرت
برای چاقوهای شکسته در کمرت
برای آنها که وصلهی تنت شده اند
برای خاطره هایی که دشمنت شده اند ادامه مطلب ...
پیشه ام معماری ست
گاهگاهی شعر هم می چکد از خودکارم
در تمنای دمی ناله ی گیتارم و نی
همه دارائی من ، پدری جنس نسیم
خواهری چون گل یاس
و برادر هایی، که دلی صاف تر از برگ شقایق دارند. ادامه مطلب ...
شاعر! تو را زین خیلِ بی دردان، کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت
کُنج خرابت را بسی تَسخَر زدند امّا
گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت
جسم تو را تشریح کردند از برای هم
امّا تو را ای روح سرگردان! کسی نشناخت
آری تو را، ای گریۀ پوشیده در خنده!
و آرامش آبستن طوفان! کسی نشناخت
زین عشق وَرزان نسیم و گُلشنَت، نَشگِفت
کای گِردبادِ بی سر و سامان! کسی نشناخت
وَز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان! کسی نشناخت
گفتند: این دون است و آن والا، تو را، امّا
ای لحظه ی دیدار جسم و جان! کسی نشناخت
با حکم مرگت روی سینه، سال های سال
آنجا، تو را در گوشه ی یُمگان، کسی نشناخت
فریاد نایت را و بانگ شِکوه هایت را،
ای طالع و نامِ تو ناهمخوان! کسی نشناخت
بی شک تو را در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینه ی عرفان، کسی نشناخت
با جوهرِ شعرِ تو، چون نامِ تو برّنده!
ذات تو را ای جوهر برّان! کسی نشناخت
روزی که می خواندی: مخور می، محتسب تیز است!
لحن و نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت
وقتی که می کَندند از تن، پوستت را نیز
بی شک تُرا زآن پوستین پوشان، کسی نشناخت
چون می شدی مَخنوق از آن مستان، تو را ای تو،
خاتون شعر و بانوی ایمان! کسی نشناخت
آن دَم که گفتی: باز گَرد ای عید! از زندان
خشم و خروشت را در آن زندان، کسی نشناخت
چون رازِ دل با غار می گفتی تو را، هم نیز،
ای شهریار شهر سنگستان، کسی نشناخت
حتّی تو را در پیش روی جوخه ی اعدام
جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت
هر کس رسید از عشق وَرزیدن به انسان گفت
امّا تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت
استاد حسین منزوی
لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی ست
و چشم هایت، شعر سیاه ِگویایی ست
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلّه های مه آلود، محو و رویایی ست
چگونه وصف کنم هیأت غریب تو را
که در کمال ظرافت، کمال والایی ست
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بُهت من تماشایی ست
در آسمانه ی دریای دیدگان تو، شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی ست
شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی ست
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی ست
نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زود آشنا و هر جایی ست
تو باری اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمّایی ست
پناه غربت غمناکِ دست هایی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهایی ست
استاد حسین منزوی
پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شد
خَرق عادت کردم امّا بر علیه خویشتن
تا به گرد گردنم پیچد، عصایم مار شد
اژدهای خُفته ای بود آن زمین استوار
زیر پایم، ناگه از خواب قُرون بیدار شد
مرغ دست آموز خوشخوان، کرکسی شد لاشه خوار
و آن غزال خانگی، برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
بس که در گلشن شبیخونِ خزان، تکرار شد
تا بیاویزند از اینان آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ویران، هر درختی، دار شد
زندگی با تو چه کرد ای عاشقِ شاعر مگر؟
کان دلِ پُر آرزو، از آرزو بیزار شد؟!
بسته خواهد ماند این در همچنان تا جاودان
گرچه بَر وِی کوبه های مُشتمان، رگبار شد
زَهره ی سُقراط با ما نیست رویاروی مرگ
وَرنه جام روزگار از شوکران، سرشار شد
استاد حسین منزوی
(1)
چشمم به راه تو و مهربانی توست
صدای آمدنت که می آید
سکوت می کنم تا آهنگ گامهایت را بشنوم.
ادامه مطلب ...
گفتم که روی خوبت،از من چرا نهان است؟
گفتا تو خود حجابی ، ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم ، جانا نشان کویت ؟
گفتا نشان چه پرسی،آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو ، خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما ، غم نیز شادمان است
گفتم که سوخت جانم، از آتش نهانم
گفتا آن که سوخت او را، کی ناله یا فغان است
گفتم فراغ تا کی؟گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است ، گفتاسخن همان است
گفتم که حاجتی هست ، گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا، گفتا که رایگان است
گفتم ازم بپذیر،این نیم جان که دارم
گفتا نگاه دارش،غمخانه ی تو جان است
فیض کاشانی
مه و خورشید و فلک مسجد و میخانه و مست
گفته بودند... که امشب شب دیدار تو هست
نان هر باعث این فاصله آجر شده است
شهر از شایعه ی آمدنت پر شده است
آمدی باز... بگو پیش دلم می مانی؟
دل من خون شده از دست خودم... می دانی؟
ما که جان را به تمنای شکفتن دادیم
پس به عریانی پائیز چرا تن دادیم؟
شب دیدار رسیده است.... صدایت بزنم؟
دوست دارم که کمی حرف... برایت بزنم
چه کسی جز تو مرا ساده فراموش نکرد!؟
درد دلهای مرا بی تو کسی گوش نکرد
تو که رفتی.... همه ی شهر به من بد کردند
هر چه را خواسته بودند... سرم آوردند
خسته را طاقت این فاصله ویران می کرد
ساحل حوصله را بنده ی طوفان می کرد
هیچ کس بعد تو با پنجره دیدار نکرد
کوچه را عابری از جنس تو بیدار نکرد
بی تو کار دل من دست خیالی افتاد
که مرا ساده تر از چشم تو از دستم داد
بگذر از هرچه به عاشق شدنم بد کردم
ساده تر بودم از این که به خودم برگردم
شهر ترسیده که آشوب کند... لبخندت
بگذر از مردم این شهر... نمی فهمندت
هر چه خواهد که بیاد به سرم باداباد
گر چه شاید که مرا هم ببری باز از یاد
بگذر و باز بیا .... شهر تو را می خواهد
این همه کافری کوچه... خدا می خواهد
گره زلف غزلهای دلت را وا کن
بگذر از مردم این شهر؛ بیا غوغا کن
محمد امین امینی
آن نگاهی که تو را باور کرد
آن سکوتی که تو را خوب شنید
آن شمیمی که مرا شیدا کرد
همه در خاطر من جا مانده
تو همانی که من او را از دور
از پس خاطره هایی دشوار
در میان شب و تنهایی خویش
دیده ام...
می شناسم نفس گرم تو را...!
رنگ تو قرمز دلخواه من است
نازنینم زیر پرچین نگاهت فرصتی یافته ام
فرصت ناب پذیرایی خویش
دیگر از غصه چه باک...
که تو را یافته ام
ساسان فرهنگیان
درخت بود و تو بودی و باد،
سرگردان
میان
دفتر باران، مداد سرگردان
تو را
کشید و مرا آفتابگردانت
میان
حوصله گیج باد سرگردان
همیشه
اول هر قصه آن یکی که نبود
نه باد
بود و نه تا بامداد سرگردان
و آن یکی
همه ی بود قصه بود و در او
هزار و
یک شب و صد شهرزاد سرگردان
تمام قصه
همین بود راست می گفتی:
تو باد
بودی و من در مباد سرگردان
زمین تب
زده، انسان عصر یخ بندان
و من میان
تب و انجماد سر گردان
ستاره ها
همه شومند و ماه خسته من
میان یک
شب بی اعتماد سر گردان
مرا مراد
تویی گرچه بر ضریح تو هست
هزار
آینه ی نا مراد سرگردان
نماد نام
تو بود و نماد ناله من
هزار
ناله در این یک نماد سر گردان
درخت
کوچک تنها به باد عاشق بود
وَ باد بی سرو سامان
وَ باد سر گردان
تمام قصه
همین بود، راست می گفتی!
تو باد بودی و من در مباد سرگردان
محمدحسین بهرامیان