ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
شاعر: محمّدحسن رهی معیری
صدا خوانی: فرگل رحیمی
آواز: اهورا مضراب
آهنگساز: فریدون حافظی
تنظیم: آرتا رحیمی
با تو رنگ خاطراتم ارغوانی می شود
کوچه ی بن بست عشقم آسمانی می شود
تا تو با لبهای شیرازی صدایم می کنی
لهجه ی چشمان من مازندرانی می شود
تا نباشی شعر من با"می"شود هم قافیه
آخرش هم شاعرت خیام ثانی می شود
کارم از سیگار های پشت هم خواهد گذشت
سرنوشتم بعد تو ته استکانی می شود
معنی" من من "کنار در چه میدانی که چیست
دوست دارم پیش من امشب بمانی می شود
سبک دستانم عراقی بود با چشمان تو
بی نگاهت شعرهایم اصفهانی می شود
ناز پروین را کشیدن در غزل بیهوده بود
عاقبت سیمین شعرم بهبهانی می شود
قصد کردم شر شوم من توی هر پس کوچه ای
آخرش شعبان شهرت استخوانی می شود
من که گفتم حرفهایم را تو هم این را بدان
بعد من هر کس تو را دارد روانی می شود...
رسول مختاری پور
پیشه ام معماری ست
گاهگاهی شعر هم می چکد از خودکارم
در تمنای دمی ناله ی گیتارم و نی
همه دارائی من ، پدری جنس نسیم
خواهری چون گل یاس
و برادر هایی، که دلی صاف تر از برگ شقایق دارند. ادامه مطلب ...
شاعر! تو را زین خیلِ بی دردان، کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت
کُنج خرابت را بسی تَسخَر زدند امّا
گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت
جسم تو را تشریح کردند از برای هم
امّا تو را ای روح سرگردان! کسی نشناخت
آری تو را، ای گریۀ پوشیده در خنده!
و آرامش آبستن طوفان! کسی نشناخت
زین عشق وَرزان نسیم و گُلشنَت، نَشگِفت
کای گِردبادِ بی سر و سامان! کسی نشناخت
وَز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان! کسی نشناخت
گفتند: این دون است و آن والا، تو را، امّا
ای لحظه ی دیدار جسم و جان! کسی نشناخت
با حکم مرگت روی سینه، سال های سال
آنجا، تو را در گوشه ی یُمگان، کسی نشناخت
فریاد نایت را و بانگ شِکوه هایت را،
ای طالع و نامِ تو ناهمخوان! کسی نشناخت
بی شک تو را در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینه ی عرفان، کسی نشناخت
با جوهرِ شعرِ تو، چون نامِ تو برّنده!
ذات تو را ای جوهر برّان! کسی نشناخت
روزی که می خواندی: مخور می، محتسب تیز است!
لحن و نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت
وقتی که می کَندند از تن، پوستت را نیز
بی شک تُرا زآن پوستین پوشان، کسی نشناخت
چون می شدی مَخنوق از آن مستان، تو را ای تو،
خاتون شعر و بانوی ایمان! کسی نشناخت
آن دَم که گفتی: باز گَرد ای عید! از زندان
خشم و خروشت را در آن زندان، کسی نشناخت
چون رازِ دل با غار می گفتی تو را، هم نیز،
ای شهریار شهر سنگستان، کسی نشناخت
حتّی تو را در پیش روی جوخه ی اعدام
جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت
هر کس رسید از عشق وَرزیدن به انسان گفت
امّا تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت
استاد حسین منزوی
لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی ست
و چشم هایت، شعر سیاه ِگویایی ست
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلّه های مه آلود، محو و رویایی ست
چگونه وصف کنم هیأت غریب تو را
که در کمال ظرافت، کمال والایی ست
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بُهت من تماشایی ست
در آسمانه ی دریای دیدگان تو، شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی ست
شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی ست
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی ست
نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زود آشنا و هر جایی ست
تو باری اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمّایی ست
پناه غربت غمناکِ دست هایی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهایی ست
استاد حسین منزوی
پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شد
خَرق عادت کردم امّا بر علیه خویشتن
تا به گرد گردنم پیچد، عصایم مار شد
اژدهای خُفته ای بود آن زمین استوار
زیر پایم، ناگه از خواب قُرون بیدار شد
مرغ دست آموز خوشخوان، کرکسی شد لاشه خوار
و آن غزال خانگی، برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
بس که در گلشن شبیخونِ خزان، تکرار شد
تا بیاویزند از اینان آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ویران، هر درختی، دار شد
زندگی با تو چه کرد ای عاشقِ شاعر مگر؟
کان دلِ پُر آرزو، از آرزو بیزار شد؟!
بسته خواهد ماند این در همچنان تا جاودان
گرچه بَر وِی کوبه های مُشتمان، رگبار شد
زَهره ی سُقراط با ما نیست رویاروی مرگ
وَرنه جام روزگار از شوکران، سرشار شد
استاد حسین منزوی