آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

هم آغوشیِ مرگ...

روحم را برایت عریان کردم

تنم را عریان خواستی

کلامم را جاری کردم

تو لبانم را خواستی

دستان عشق را بسویت دراز کردم

تو آغوشم را تمنّا داشتی

و اینک روحم جوان و وحشی

جسمم فرتوت و تکیده

بیا در آغوشت بگیرم ای روزگار

مگر هم آغوشی مرا نمی خواستی هان...!

ای جفا پیشه دیگر مرا نمی خواهی؟

آغوش فرتوتم از آن توست

در بستر خاک آرمیده ام با تنی عریان

در انتظاری سرد...

و آماده ی هم آغوشیِ مرگ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.