آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

دوست دارم که کمی حرف برایت بزنم

مه و خورشید و فلک مسجد و میخانه و مست

گفته بودند... که امشب شب دیدار تو هست

نان هر باعث این فاصله آجر شده است

شهر از شایعه ی آمدنت  پر شده است

آمدی باز...  بگو پیش دلم می مانی؟

دل من خون شده از دست خودم... می دانی؟

ما  که جان را به تمنای شکفتن دادیم

پس به عریانی  پائیز چرا تن دادیم؟

شب دیدار رسیده است.... صدایت بزنم؟

دوست دارم که کمی حرف... برایت بزنم

چه کسی جز تو مرا ساده فراموش نکرد!؟

درد دلهای مرا بی تو کسی گوش  نکرد

تو که رفتی.... همه ی شهر به من بد کردند

هر چه را  خواسته بودند... سرم  آوردند

خسته را طاقت این فاصله ویران می کرد

ساحل حوصله را بنده ی طوفان می کرد

هیچ کس بعد تو  با  پنجره  دیدار نکرد

کوچه را عابری از جنس تو بیدار نکرد

بی تو  کار دل من  دست  خیالی  افتاد

که مرا ساده تر از چشم تو از دستم داد

بگذر از هرچه به عاشق شدنم  بد کردم

ساده تر بودم  از این که به خودم برگردم

شهر ترسیده که آشوب کند... لبخندت

بگذر از مردم  این شهر... نمی فهمندت

هر چه خواهد  که  بیاد  به  سرم  باداباد

گر چه  شاید که مرا هم ببری باز از یاد

بگذر و باز بیا .... شهر  تو را می خواهد

این همه کافری کوچه... خدا می خواهد

گره  زلف غزلهای دلت  را   وا  کن

بگذر از مردم این شهر؛ بیا  غوغا کن

محمد امین امینی


آن روز که سهراب نوشت

شاید آن روز که سهراب نوشت:

تا شقایق هست زندگی باید کرد

خبری از دل پر درد گل یاس نداشت

باید اینگونه نوشت:

هر گلی هم باشی...

چه شقایق ،چه گل میخک و یاس

زندگی اجباری ست

زندگی در گرو خاطره هاست...

خاطره بر اثر فاصله هاست...

فاصله تلخ ترین خاطره هاست

تو را یافته ام

آن نگاهی که تو را باور کرد

آن سکوتی که تو را خوب شنید

آن شمیمی که مرا شیدا کرد

همه در خاطر من جا مانده

تو همانی که من او را از دور

از پس خاطره هایی دشوار

در میان شب و تنهایی خویش

دیده ام...

می شناسم نفس گرم تو را...!

رنگ تو قرمز دلخواه من است

نازنینم زیر پرچین نگاهت فرصتی یافته ام

فرصت ناب پذیرایی خویش

دیگر از غصه چه باک...

که تو را یافته ام

ساسان فرهنگیان


پیوند تفاوت ها (نامه ی عاشقانه ی ماهاتما گاندی)

"مثنوی زیر ملهم شده از خطابه ی گاندی به معشوقش می باشد، که بر گرفته از صفحه ی شخصی استاد آرتا رحیمی می باشد.

چرا که مسئله ی "پیوندِ تفاوت ها" برای بنده بسیار مهم نمود."

با سپاس از شما _ دکتر علی نهاوندی

ادامه مطلب ...

ما همه فاحشه ایم...!

گریس: تو فکر کردی من یک زنِ فاحشه ام؟!

تامی: همه ی ما فاحشه ایم گریس...!

فقط بخش های مختلفی از بدنمون رو می فروشیم.

یکی فکرشو...

یکی شعورشو...

و یکی انسانیّتش رو...


همیشه پای یک "زن" در میان است!

زن
وجود دارد

روح دارد

قدرت
جسارت
پا به پای یک مرد ، زور دارد

عشق
اشک
نیاز
محبت
یک دنیا آرزو دارد

زن ... همیشه ... همه جا ... حضور دارد

و اگر تمام اینها یادت رفت

تنها یک چیز را به خاطر داشته باش

که هنوز هیچ مردی پیدا نشده

که بخواهد در ایران

جایِ یک زن باشد...!

راحت باش و بگو...!

سر به گوش من بگذار و بگو:

دوستت دارم.

از چه می ترسی...؟!

فردا دوباره می توانی انکار کنی!

تخت خواب لعنتی!

تمام زمین را بی تو نمی خواهم

چه برسد به مساحت این تخت خواب لعنتی!

ساعات دلتنگی / سه

سخت است میان هِق هِق شبانه ات

نفس کم بیاوری!

و او به عشق جدیدش بگوید:

نـفـس...!

هی.. فلانی!

هی فلانی...

عاشقانه های مرا به خودت نگیر!

مخاطب من...

معشوقه ایست که وجودش را

به دنیایی نمی دهم...

ما نسلِ ...

ما نسلِ بوسه های خیابانی...

نسلِ خوابیدن با اس ام اس...

نسلِ درد و دل با غریبه های مجازی...

نسلِ جمله های کوروش و شریعتی...

نسلِ کادوهای یواشکی...

نسلِ ترس از چراغ های گردان...

نسلِ...

درست ترکشان کنید / ساعات دلتنگی 2

ترک کردن ِ آدمها هم آدابی دارد!

اگر آداب ِ ماندن نمی دانید

لااقل...

درست ترکشان کنید

تا تَرَک برندارند...

تو با نگاهی...

موریانه ها ساعت ها تلاش می کنند

شاید هم روزها و حتّی سالهای متمادی

تا پایه های یک صندلی چوبی قدیمی را ...

تــــــــو...

تو با...

نگاهی ...

تخته های نداشته ی مرا هم جویدی!

بوسه از لبش می چکید


امروز زنی‌ را دیدم که بوسه‌ از لبش می‌‌چکید!

خدا را شکر

پس/ هنوز مردی است که عاشقانه می بارد...!

ساعات دلتنگی / یک

دوباره عاشقت شدم، دوباره عاشقش شدی
تو خنده می کنی و من، دوباره آه می کشم


داوود قره جه لو

نمی بوید... نمی بوسد!

چه حریصانه مرا بوسیدی

و چه وحشیانه رَختم را دریدی

و من چه عاشقانه دست بر هوسهایت کشیدم

اما کاش می فهمیدی که زن

تا عاشق نباشد

نمی بوسد...!

نمی بوید...!

و تسلیم نمی کند رویاهای عریانی اش را...!

آشناترین غریبه

دو عاشق از هم جدا می شوند:

دیگر نمی توانند مثل قبل صمیمی باشند؛

چون به قلب همدیگر زخم زدند...

نمی توانند دشمن همدیگر باشند!

چون زمانی عاشقِ یکدیگر بودند...

تنها می توانند آشناترین غریبه برای همدیگر باشند...

فقط همین!

از ته به سر بخوانید

نوشت "قَم حا "...

همه به او خندیدند!

گریست...

گفت به "غم ها "یم نخندید...

که هر جور نوشته شود درد دارد!

نخندید...

از ته به سر بخوانید تا من ِ آن روزها را بشناسی

بیچاره فیل من...!

بی چاره فیل من

به خاطر تو نفرینش کردم

طفلک آلزایمر گرفته !

دیگر یاد هندوستان نمی کند.

مرا از شعرهایم بالا بِکش

چشمهایم راه عاشقی را

در صفحه ی سفید کاغذ از بَر شده اند

از بس عاشقانه هایم را

برایت خوانده اند...

لبهایم مزه ی  ته ِ مداد گرفته اند

از بس هاج و واج

شعرهای تلخم را

مزمزه کرده اند...

انگشتانم پینه بسته اند

از بس نوشتم و

خبری از تو نشد...

فرسوده گی ِ مفرط گرفته ام

در پای دیوار ِ انتظار...

طنابی شو و

مرا از شعرهایم بالا بکش

تا غرق نشده ام

در زیرِ امواجِ خروشان ِبی کسی ام...

#لاادری



به بودن ها، دیر عادت کن!

بــه بـــــودن هـــا ، دیـــر عـــادت کن!

و بــه نبــودن هـا ، زود ...

آدم هــا ، نـبودن را بهـتر بلـدنـــد...!



یک نگاه حتی حرامم باد!



لمس تن تو

شهوت است و گناه...

حتی اگر خدا عقدمان را ببندد...

داغی لبت،جهنم من است

حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند...

هم آغوشی با تو، هم خوابگی چرک آلودی ست...

حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد...

فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است

حتی اگر من مریم باشم و تو روح القدوس

حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم،

یک بوسه...

یک نگاه حتی!حرامم باد!

اگر تو عاشق من نباشی...

قصه ی هزار و یک شب




به پهلو که بخوابی،

دنیا تمام می شود؛ بهشت آغاز...

به پهلو که بخوابی

پُل صراط

می شود درست جایی میان نوازش لب های من

بر چشمان تو...

صُبح
من می مانم و بوی تنت

که روی پوست تنم جا مانده،

اکنون
وقت عشق بازی دوباره و هزار باره است!

و من به بوی بدنت دل می بازم

با تمام حضورم

لمس می کنم ضربان مردانگی ات را

هر چه باشد

همه می دانند از آنِ منی، تو!

این که همیشه در هراسِ پلک زدن هایت هستم

چیزِ عجیبی نیست...

این قصه به هزار و یک شب می انجامد....!

تنهایی مُرد و من تنهاتر شدم



دلم برای تنهایی می سوزد،

چرا هیچکس او را دوست ندارد؟

مگر او چه گناهی کرده که تنها شده؟

جرمش چیست که هیچکس او را نمی خواهد؟

دیشب تنهایی از اتاقم گذشت دنبالش دویدم

ولی او رفته بود

تنهای تنها،

نیمه شب او را مُرده کنار حوض خانه پیدا کردم

از گریه چشمانش سرخ شده بود

برایش گریستم،

آخر او از تنهایی مُرده بود...

تنهایی مُرد و من تنهاتر شدم...

چگونه خدا را تیر باران می کنند



تو نمی دانی
چگونه خدا را
تیرباران می کنند
تا شیطان ها را بترسانند
چگونه گل ها را گردن می زنند
و کبوتران را داغ
چگونه خونِ نفت
در رگِ جوی هایِ طمع
دَلَمه می بندد
چگونه درختان دار می شوند
و دست های تازیان
چگونه
تازیانه می شود
زیرِ ساطورِ وحشت

ایرج جنتّی عطائی

تو باد بودی و من در مباد سرگردان



درخت بود و تو بودی و باد، سرگردان
میان دفتر باران، مداد سرگردان
تو را کشید و مرا آفتابگردانت
میان حوصله گیج باد سرگردان
همیشه اول هر قصه آن یکی که نبود
نه باد بود و نه تا بامداد سرگردان
و آن یکی همه ی بود قصه بود و در او
هزار و یک شب و صد شهرزاد سرگردان
تمام قصه همین بود راست می گفتی:
تو باد بودی و من در مباد سرگردان
زمین تب زده، انسان عصر یخ بندان
و من میان تب و انجماد سر گردان
ستاره ها همه شومند و ماه خسته من
میان یک شب بی اعتماد سر گردان
مرا مراد تویی گرچه بر ضریح تو هست
هزار آینه ی نا مراد سرگردان
نماد نام تو بود و نماد ناله من
هزار ناله در این یک نماد سر گردان
درخت کوچک تنها به باد عاشق بود
وَ باد بی سرو سامان وَ باد سر گردان
تمام قصه همین بود، راست می گفتی!

تو باد بودی و من در مباد سرگردان

محمدحسین بهرامیان