آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

راست گفتند " تو کجا؟ من کجا؟ "

ﺩﺭ ﻧــﺎﻧــﻮﺍﯾـــﯽ ﻫــﻢ

ﺻـــﻒ"ﯾــﮏ ﺩﺍﻧـــﻪ ﺍی"هـــا ﺟــﺪﺍﺳـــــﺖ...

ﺍﺯ ﺟــﺬﺍﻡ ﻫــﻢ ﺑــﺪﺗــﺮ ﺍﺳــﺖ "ﺗﻨﻬﺎﯾـــــــــﯽ"

تو آنجـــا...

من اینجــــا...

همه راست می گفتند:

تو کـــجا من کـــجا!؟

ساعات دلتنگی / سیزدهم

یِک نخ سیــــگار وَ کُلـی خاطرِه اَز تُــو!

اِمــشَب هَمـِه را دود مـی کنم...

چـــه فرقی دارد چـــه کـسی می گوید نــوش!

قـــهوه و زندگـی و ویسکـی هــــــمه تلـــخند...

واسه همه جا دیر شدی!

کسی رو می شناختم که هر جایی می خواست بره

اولش می نشست یه گوشه

چاییشو می خورد

سیگارشو می کشید

بعد راه می افتاد می رفت

یه بار خیلی دیرش بود

بهش گفتم: دیرت نشده؟! واسه چی نمیری؟!

گفت: بایست یاد بگیری که واسه همه جا دیر شدی

و هیچ کس هیچ جا منتظرت نیست...

یقه پالتوشو بالا داد و سیگارشو خاموش کرد

و آروم آروم رفت

ساعات دلتنگی / دوازدهم

خنده ام می گیــرد

وقتی پس از مدت ها بی خبری

بی آنکه سراغی از این دل آواره ام بگیری

می گویی: دلم برایت تنگ است...

یا مرا به بازی گرفته ای

یا معنی واژه هایت را خوب نمی دانی

دلتنگی ات ارزانی خودت...

ساعات دلتنگی / یازدهم

خواهش می کنم بی حوصلگی هایم را ببخش...

بد اخلاقی هایم را فراموش کن...

بی اعتنای هایم را جدی نگیر...

در عوض من هم تو را می بخشم که مُسبب همه ی اینهایی...!

ساعات دلتنگی / ده

دلتنگـی، پیچیــده نیســت.

یک دل...

یک آسمان...

یــک بغــض...

و آرزوهــای تـَـرک خـورده !

به همین ســادگـی...

ﻭﺍﻋﻈﯽ ﮔﻔﺘﺎ ﮐﻪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﮐﻮ؟

ﻭﺍﻋﻈﯽ ﮔﻔﺘﺎ ﮐﻪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﮐﻮ؟

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﻭﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﯿﻘﺖ، ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺭﺍﻩ ﺣﻘﯿﻘﺖ، ﺩﻭﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﻦ ﺑﯿﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﻓﺴﻮﺱ، ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﺩﺭ ﺗﮑﯿﻪ ﺟﺎﯾﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺗﯿﺮﻩ ﺍﺳﺖ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﭘﺎﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﻫﺎﺳﺖ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺯﯾﺮﺍ ﺳﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﻢ ﺗﻔﺴﯿﺮ، ﻣﻦ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺟﻬﻞ ﻭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺟﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﻦ ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﺍﻟﺠﻨﺎﻥ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﯿﻢ ﻣﺎﺟﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻣﯽ ﺍﯼ ﺩﻭﺯﺧﯽ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺑﺎ ﻏﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺴﺮﻭﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﺍﺟﺒﺎﺭﺍً ﺑﯿﺎ ﺳﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﺩﻟﻬﺎ ﻣﻮﻡ ﺍﻓﺴﻮﻥ ﻣﻨﻨﺪ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﻧﯿﺸﺖ، ﮐﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﻣﺴﺘﯽ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯾﻢ ﻧﺰﻥ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﻣﺴﺘﯿﻢ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﻣﺴﺘﯽ ﻏﺎﻓﻠﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭ ﺷﻮ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺣﺮﻑ ﺧﻢ ﻭ ﻣﺨﻤﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﺠﺎﺯﺍﺗﺖ ﮐﻨﻢ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻔﺦ ﺻﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﺧﻠﻘﯽ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺻﯿﺪﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺖ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﺯﺩﯼ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ

ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺣﻖ، ﺗﻠﺦ ﺑﺎﺷﺪ ﺷﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

لاادری

رنگ یک بوسه

عطر خوش لبهایت ترانه ایست

برای زندگی

با بوسیدن جای لبانت بر کاغذ سرد

وجودت را با تمام گرمیش در وجودم احساس کردم

و

چه زیباست که کلمه

دوستت دارم

با رنگ لبان تو زیباتر شود

ای زیباترین زیبا

که من

همیشه سرخ را رنگ علاقه ات می دیدم

اما امروز رنگ سرخ برایم نقشی دگر دارد

رنگ لبان تو

رنگ دوست داشتن

رنگ یک بوسه...

با تو رنگ خاطراتم ارغوانی می شود

با تو رنگ خاطراتم ارغوانی می شود

کوچه ی بن بست عشقم آسمانی می شود

تا تو با لبهای شیرازی صدایم می کنی

لهجه ی چشمان من مازندرانی می شود

تا نباشی شعر من با"می"شود هم قافیه

آخرش هم شاعرت خیام ثانی می شود

کارم از سیگار های پشت هم خواهد گذشت

سرنوشتم بعد تو ته استکانی می شود

معنی" من من "کنار در چه میدانی که چیست

دوست دارم پیش من امشب بمانی می شود

سبک دستانم عراقی بود با چشمان تو

بی نگاهت شعرهایم اصفهانی می شود

ناز پروین را کشیدن در غزل بیهوده بود

عاقبت سیمین شعرم بهبهانی می شود

قصد کردم شر شوم من توی هر پس کوچه ای

آخرش شعبان شهرت استخوانی می شود

من که گفتم حرفهایم را تو هم این را بدان

بعد من هر کس تو را دارد روانی می شود...

رسول مختاری پور

حکایت من...

حکایت من...

حکایت کسی است که عاشق دریا بود،

اما قایق نداشت...

دلباخته ی سفر بود؛

همسفر نداشت...

حکایت کسی است که زجر کشید،

اما ضجه نزد...

زخم داشت و ننالید...

گریه کرد؛

اما اشک نریخت...

حکایت من...

حکایت چوپان بی گله و ساربان بی شترست!

حکایت کسی که پر از فریاد بود،

اما سکوت کرد؛

تا همه ی صداها را بشنود...