آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

ما همه فاحشه ایم...!

گریس: تو فکر کردی من یک زنِ فاحشه ام؟!

تامی: همه ی ما فاحشه ایم گریس...!

فقط بخش های مختلفی از بدنمون رو می فروشیم.

یکی فکرشو...

یکی شعورشو...

و یکی انسانیّتش رو...


تخت خواب لعنتی!

تمام زمین را بی تو نمی خواهم

چه برسد به مساحت این تخت خواب لعنتی!

نمی بوید... نمی بوسد!

چه حریصانه مرا بوسیدی

و چه وحشیانه رَختم را دریدی

و من چه عاشقانه دست بر هوسهایت کشیدم

اما کاش می فهمیدی که زن

تا عاشق نباشد

نمی بوسد...!

نمی بوید...!

و تسلیم نمی کند رویاهای عریانی اش را...!

آشناترین غریبه

دو عاشق از هم جدا می شوند:

دیگر نمی توانند مثل قبل صمیمی باشند؛

چون به قلب همدیگر زخم زدند...

نمی توانند دشمن همدیگر باشند!

چون زمانی عاشقِ یکدیگر بودند...

تنها می توانند آشناترین غریبه برای همدیگر باشند...

فقط همین!