ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مه و خورشید و فلک مسجد و میخانه و مست
گفته بودند... که امشب شب دیدار تو هست
نان هر باعث این فاصله آجر شده است
شهر از شایعه ی آمدنت پر شده است
آمدی باز... بگو پیش دلم می مانی؟
دل من خون شده از دست خودم... می دانی؟
ما که جان را به تمنای شکفتن دادیم
پس به عریانی پائیز چرا تن دادیم؟
شب دیدار رسیده است.... صدایت بزنم؟
دوست دارم که کمی حرف... برایت بزنم
چه کسی جز تو مرا ساده فراموش نکرد!؟
درد دلهای مرا بی تو کسی گوش نکرد
تو که رفتی.... همه ی شهر به من بد کردند
هر چه را خواسته بودند... سرم آوردند
خسته را طاقت این فاصله ویران می کرد
ساحل حوصله را بنده ی طوفان می کرد
هیچ کس بعد تو با پنجره دیدار نکرد
کوچه را عابری از جنس تو بیدار نکرد
بی تو کار دل من دست خیالی افتاد
که مرا ساده تر از چشم تو از دستم داد
بگذر از هرچه به عاشق شدنم بد کردم
ساده تر بودم از این که به خودم برگردم
شهر ترسیده که آشوب کند... لبخندت
بگذر از مردم این شهر... نمی فهمندت
هر چه خواهد که بیاد به سرم باداباد
گر چه شاید که مرا هم ببری باز از یاد
بگذر و باز بیا .... شهر تو را می خواهد
این همه کافری کوچه... خدا می خواهد
گره زلف غزلهای دلت را وا کن
بگذر از مردم این شهر؛ بیا غوغا کن
محمد امین امینی