آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

پله ها را مواظب باش مرضیه

پله ها را مواظب باش مرضیه

گاهی خودت را

جای نرده ها بگذار

چقدر باید کش بیایند

که این پنج طبقه را

همراهی ات کنند 

 اما

به در که می رسی

کسانی هستند

که نمی خواهند به خانه برگردی

 

می دانم از جنگ نمی ترسی

با آنکه خانه را

آواره ی شهری دور کرد

 

اما

پله ها را مواظب باش مرضیه!

چراغ های شهر را

سالهاست

 به آسمان برده اند

قصد بدی نداشتند

دلشان

از آسمان بی ستاره

 می گرفت...

 

چقدر این سالها فکر کرده ام می شود

صدای هواپیماها را فراموش کرد

و بعد سعی کنم طوری بخوابم که

کودکی هایم را دقیق تر ببینم.

همیشه عادت داشتی سهمی از بالشم را فتح کنی...

بعد بخندی و بگویی:

"حیف بود برایت گلوله ای شلیک کنم!"

همین بود که تانک ها تا پای خانه آمدند

و ما هنوز فکر می کردیم

می شود روی این تخت دو نفره سرزمینمان را حفظ کنیم.

می گفتی این شهر تخت های زیادی دارد و کسی به ما،

خنده ها و ملافه های تازه را خواهد رساند.

یادت هست چقدر دوست داشتی

از پشت پنجره خیابان را نگاه کنی؟!

می گفتی تا هر جایی که چشمت کار کند،

حیاط خانه است...

 

چقدر ترسیده بودی

چقدر دوست نداشتیم

پشت پیشخوان پنجره برگردیم

آنجا همیشه

برای از دست دادن و دست تکاندن

آنجا همیشه

برای خندیدن،کوتاه بود...

 

پله ها را مواظب باش مرضیه

سربازها

وقتی خیال می کنند پیروز شده اند

به هیچ گلدانی رحم نمی کنند

 

چه اندازه برای شمعدانی ها مادری کردی

می خواستی پشت پنجره

کسی مدام منتظرت باشد

و بعد...

مثل اینکه تازه گل داده باشی

روزهای سرد را فراموشی می کردی...

 

یادم آمد...

آخرین بار پیراهنم را پشت کتابخانه انداخته بودی.

می خواستی کتاب هایم را هرطور که هست جابجا کنی.

انگار دوست نداشتی وقتی که پیروز می شوی،

چیزی برای باختن مانده باشد.

کتابخانه را جابجا کردم.

با هیچ دیواری جور در نمی آید.

فکرش را بکن!

تمام تعطیلات را برای یک تغییر ساده به هم می ریزی

و بعد پیراهنم را بهانه ای برای دعوا می کنی.

ولی چقدر زود برگشتی.

انگار نفس هایت عادت به سکوت و سایه نداشت.

 

پله ها را مواظب باش مرضیه

این بار چندم است

که می خواهی بنشینی

اما نمی توانی

شاید همسایه ها کلافه ات می کنند

روزهای هفته می گذرند

به هیچ دری نرسیده ای

گاهی فکر می کنی اشتباه آمده ای

پلاک چند بود؟

 

فکر می کردی یک روز دنبال پلاکم بگردی؟

و مدام بگویی از اول هم آدم شلخته ای بود؟!

فکر می کردی بتوانی به همین سادگی

با لبخند آقابزرگ به خودت بیایی و بگویی قبول است؟!

این را بارها به من گفته بودی

هر بار که می خواستیم خانه ی مادرم برویم.

چقدر دیر حاضر می شدی و بعد توی گوشم می گفتی:

"بچه دلت تنگ شده؟"

و بعد با هم می خندیدیم.

فکر کنم پنجشنبه بود،

آن روز فهمیدی با یک پلاک نمی شود

به جنگ دنیایی خاطره رفت...

 

ما همیشه ناچاریم

به ترانه ای دلخوش باشیم

که تنها لحنش را بخاطر سپرده ایم

 

زندگی

بیشتر وقت ها همینطور است

می دانی خاطره ای گم کرده ای

اما تنها رنگی از کودکی ات را به یاد می آوری

 

مرضیه!

ما آدمهای تنهایی هستیم

آدمهایی که هیچ جای زمین

نمی توانند آرام بگیرند

ولی دوست دارند

سرزمینی  داشته باشند

و در نهایت

به آغوش هم پناه می برند

 

از پناهگاه متنفر بودی!

از حجم آدم ها و دلهره ای که دست به دست می چرخید.

تا صبح نمی خوابیدی...

نذر کرده بودی برای برادرت هزار صلوات بفرستی

و آنجا پنجاه بار آیت الکرسی بخوانی.

کاش برای ادای نذرت کمی صبر می کردی...

 

گاهی

طوری کنار در می ایستی

که انگار مسافرت

پشت پیچ خیابان

منتظر است

 

یک بار مرور می کنی

قرآن را که بوسید...

آب هم که ریختیم...

و هیچ بهانه ای

برای دیر کردن نیست...

دوباره می ایستی.

 

تا به خودت بیایی

عادت کرده ای

با خاطره ای آرام بگیری

 

می گفتی از این خانه باید برویم،

نفرین شده...

می گفتی به این دیوارها و همسایه ها مشکوک شده ای.

دل کَندن سخت است و همین که فکر می کنی

زیر این سقف خنده هایی قاب گرفته شده...

سعی می کنی وفادار بمانی.

بشقاب های روی میز...

استکان ها و لیوان ها...؛

در می زنند...

یادت هست چقدر دوست داشتی

با بچه‌های دانشگاه دوره بگیریم؟

یادت هست برایت اناری آورده بودم،

گفتی انار یعنی زندگی ادامه دارد...

با دو دست در آغوشش گرفتی.

گفتی هیچ وقت این انار را نخواهم خورد.

نگه اش می دارم.

گفتم: بگذار لای کتاب تا خشک شود... و خندیدیم.

 

تمام چیزهای آدمی می پوسد

یک روز استخوان های آدم

یک روز هم انار...

 

انار می پوسد

و می فهمیم

زندگی ادامه ندارد...

 

مرتضی بخشایش

از مجموعه ی "پله ها را مواظب باش مرضیه"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.