آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

مردی که خواب‌هایش را در جیبش گذاشته بود

_بیا پایین!

کلمه‌ها مثل سنگ سخت بودند و به شیشه‌ها می‌خوردند.

«راننده» صدا را می‌شنید.

اما اگر می‌خواست هم نمی‌توانست پایین بیاید.

بعدِ این همه سال، چاق شده بود و ورم کرده بود

و گوشت‌ها و چربی‌های تنش، لایه‌لایه روی هم

تلنبار شده بود و سرها و دست‌های بی‌شماری

از بدنش بیرون روییده بود. 

_بیا پایین!

کلمه‌ها رنج بودند و به شیشه‌ها می‌خوردند

و آویزه‌ای نمی‌یافتند و بر زمین می‌ریختند.

راننده صدا را می‌شنید.

اما اگر می‌توانست هم نمی‌خواست پایین بیاید.

بعد‌ِ این همه سال، در اتوبوس چنبره زده بود و

خوب خورده بود و ریخته بود و بزرگ‌تر شده بود.

_بیا پایین!

اگر اولین صدا پُر از تردید بود

و خوب ادا نشده بود و زود رها شده بود،

این یکی بلندتر بود و دامنه یافته بود و

تا مغز‌ِ استخوان رخنه می‌کرد.

نمی‌توانست از پشت فرمان بلند شود.

گ‍ِردی‌ِ غربیلک‌ِ فرمان، مثل دنده و ترمز دستی و

 صندلی‌های جلو و بقیه تجهیزات اتوبوس،

میان لایه‌های شکمش فرو نشسته بود

و تقریباً جزئی از آن شده بود.

شاید برای همین بود که صدا‌ها مُردد بودند...

که می‌دانستند چاق شده و ورم کرده و حجیم شده

و اگر مکعب مستطیل‌ِ بدنه‌ ی اتوبوس نبود،

شاید دایره بود یا مخروط. 

_بیا پایین!

این بار صدای خالی نبود.

چند دست هم بر شیشه‌ها کوفتند و

یکی دو لگد حواله ماشین شد.

صدای ضربه‌ها در گوشت‌ها و چربی‌های تن راننده

پیچید و لرزاندش و در هوا پخش شد

و بالا رفت و از ابر‌ها گذشت و به ماهواره‌ای رسید

و در گوش‌ِ «کریستین» نشست.

کریستین زود جنبید و به تصویر‌ِ مردم‌ِ دورِ اتوبوس،

دود و آتش اضافه کرد و صحنه لگد زدن را از چند زاویه

تکرار کرد و به هم چسباند و به جای صدای مردم،

از صدا‌های قبل انقلاب،

شعاری را اضافه کرد و دکمه پخش را فشار داد.

مردمی که دور اتوبوس جمع شده بودند،

تا تصویر خودشان را روی سقف آبی‌ِ آسمان

دیدند که هی به اتوبوس لگد می‌زنند و شعار می‌دهند:

_«ما می‌گیم خر نمی‌خوایم، پالون‌ِ خر عوض می‌شه»؛

بین‌شان همهمه افتاد.

صدای همهمه جمعیت در اتوبوس حرکتی ایجاد کرد.

یکدفعه «سر‌ِ‌ بزرگ» راننده از روی باک‌ِ عقب‌ِ اتوبوس

بلند شد و د‌هان بنزینی‌اش را پاک کرد

و به مردم نگریست که با هم بحث می‌کردند و

حواسشان به او نبود.

_چه خبر است؟ 

بوی بنزینِ د‌هانش، جلوی‌های جمعیت را پس زد. 

_بیا پایین!

_راننده جدید آمده!

چشم‌های سر‌ِ بزرگ در حدقه چرخیدند

و میان جمعیت، دنبال کسی بو کشیدند که مثل خودش،

چاق باشد و ورم کرده باشد و گوشت‌ها و چربی‌های تنش،

لایه‌لایه روی هم افتاده باشد.

_کی فکر کرده می‌تواند اتوبوس را براند؟!

و باز، در حالی که زهرخندی

روی لب‌های سر‌ِ بزرگ نقش بسته بود،

چشم‌هایش در حدقه چرخیدند و بو کشیدند. 

رانندگی اتوبوس، اینقدر‌ها سخت نیست.

این را مردی گفت که خواب‌هایش را درآورده بود و

در جیبش گذاشته بود.

سر‌ِ بزرگ راننده، سمت «مرد‌ِ بدون خواب» چرخید؛

و خوب هیکل نحیفش را ورانداز کرد.

آن روز‌ها که مرد‌ِ بدون خواب به دنیا می‌آمد،

او مشغول خرید و راه انداختن این اتوبوس بود.

آن‌قدر سن داشت که جای پدر‌ِ مرد‌ِ‌ بدون خواب باشد.

_رانندگی بلدی؟!

سر‌ِ بزرگ راننده برگشت و به سر‌ِ عینکی‌اش

که نزدیک‌ِ فرمان بود، نگاه کرد و خندید.

سر‌ِ عینکی داشت کلمه می‌خورد و می‌جوید و می‌بلعید.

_فکر نمی‌کنم به این سختی‌ها باشد که جلوه داده‌اید.

سر‌ِ بزرگ با دست‌های کوچکش،

ظرفِ بنزینی را که از باک پر کرده بود، بلند کرد و سر کشید

و باز خندید و بوی بنزینِ د‌هانش، جلوی‌های جمعیت را پس زد.

_چقدر بلدی اتوبوس برانی؟!

اگر می‌خواست هم نمی‌توانست.

دراینهمه سال، مرد‌ِ بدون خواب،

تنها یکی دو ایستگاه توانسته بود سوار اتوبوس شود و آن عقب‌ها،

میان بدنِ بزرگ و سر‌های بی‌شمار راننده،

خودش باشد و کار خودش را بکند.

سر‌ِ عینکی که کلمه می‌خورد و می‌جوید و می‌بلعید و

نزدیک فرمان بود،

زود فهمیده بود او از جنس آن‌ها نیست، و پیاده‌اش کرده بود.

شانزده‌ سال بود راننده در اتوبوس لمیده بود و چاق شده بود و

ورم کرده بود و گوشت‌ها و چربی‌های تنش لایه‌لایه روی هم افتاده بود

و از بدنش سر‌ها و دست‌هایی بی‌شمار روییده بود.

سر‌هایی که از پنجره‌های اتوبوس بیرون زده بود و

یکی زمین‌ها را می‌خورد و یکی از د‌هانش خودرو بیرون می‌ریخت

و یکی هواپیما‌ها را می‌لیسید؛

و هر کسی که می‌خواست سفره‌ای پهن کند،

باید یکی از سر‌ها را میهمان‌ِ خودش می‌کرد.

_رانندگی سخت است، اما شما سخت‌ترش کرده‌اید.

_سال‌هاست این اتوبوس زیر وزن‌ِ شما نالیده و به زور پیش رفته.

_بگذارید نفس بکشد!

روز‌های اول، راننده این‌قدر چاق نشده بود و ورم نکرده بود.

یکی بود مثل همه.

اما پله‌پله مریض شد و ابرو‌های بالای چشمانش ریختند و

شروع کرد به چاق شدن؛

چاق شد و ورم کرد و...

"کریستین" تا دید نویسنده دارد

درباره ی گذشته‌های راننده حرف می‌زند

و کسی کار تازه‌ای نمی‌خواهد بکند،

حرف‌های مرد‌ِ بدون خواب را قیچی کرد و

به جایش تیتر‌های رنگی‌ِ روزنامه‌های زنجیره‌ای را گذاشت.

مرد‌ِ بدون خواب،

تا تصویر خودش را دید که روی سقف آبی آسمان حرف می‌زند

و به سر‌ِ بزرگ اعتراض می‌کند و می‌گوید:

« بیست ‌و‌هفت سال است این ملت زیر وزن‌ِ شما نالیده

و به زور پیش رفته »،

خم شد و سنگی از زمین برداشت و به سوی کریستین پرتاب کرد.

سنگ چرخید و چرخید و رفت و رفت و از ابر‌ها گذشت و

درست به ماهواره کریستین خورد و تعادلش را بر هم زد

و سر‌ِ دوربینش را چرخاند و

به سمت آمریکا کرد که جرج بوش داشت

لب‌های « کاندولیزا رایس » را می‌بوسید

و به او تبریک می‌گفت که وزیر امور خارجه‌اش شده است.

کریستین زود پخش زنده را قطع کرد

و فیلم «انقلاب‌ِ نارنجی‌ِ اوکراین» را پخش کرد.

اما بچه‌های حزب‌ا... لبنان دستگاه‌هایش را هک کردند

و به جایش لبنان و کوبا و سوریه و ونزوئلا و عراق و

مصر و بولیوی و فلسطین را نشان دادند.

مرد‌ِ بدون خواب، تا این تصاویر را دید، چهره‌اش شکفت،

و مقدار دیگری از خواب‌هایش را درآورد و در جیبش گذاشت

و ز‌ُل زد به سر‌ِ بزرگ راننده،

که هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد.

_بیا پایین!

مردم هیجان ‌زده بودند و بی‌صبر؛

و راننده آن‌قدر چاق و سنگین بود که نمی‌توانست تکان بخورد. 

یکی از سر‌های راننده، که جیب جوان‌ها را می‌مکید

و از نفس‌هایش دانشگاه درست می‌شد،

به مرد‌ِ بدون خواب گفت:

_« تو اصلا‌ً زورت می‌رسد که فرمان اتوبوس را بچرخانی؟!»

و همین‌طور که زهرخند می‌زد،

جوانی را بلند کرد و جیب‌هایش را مکید و به زمین انداخت.

زورِ مرد‌ِ بدون خواب به یک پسربچه هم نمی‌رسید.

خودش یک بار خندیده بود و این را به همه گفته بود.

اما حرف آن سر‌ِ راننده برای کسی مهم نبود.

همه می‌خواستند راننده، دیگر سوار اتوبوس نباشد.

اتوبوس سال‌ها بود سنگین شده بود و

مثل قبلش خوب گاز نمی‌خورد و جلو نمی‌رفت.

_ بیا پایین!

جوانی که جای کلیه‌هایش خالی بود،

این را داد زد و پرید و به یکی از سر‌های راننده

که قلیان می‌کشید، آویزان شد.

سر عصبانی شد و به خودش تکانی داد و جوان را پرت کرد

روی کوه‌ِ آدم‌هایی که زیر چرخ‌های توسعه، ل‍ِه شده بودند.

مردِ بدون خواب گفت: «برای راننده، یک صندلی بس است.»

و آمد و جلو در‌ِ جلویی اتوبوس ایستاد.

سر‌ِ بزرگ، خورشید را پوشانده و گفت:

«شیطان در شب‌ زاد و ولد می‌کند.»‌

و کلید نوربالای اتوبوس را زد.

نور چراغ‌ها افتاد روی گروهی دختر و پسر که اسکیت پایشان بود

و به خودشان لوازم آرایش آویزان کرده بودند و می‌رقصیدند و

مردِ بدون خواب را مسخره می‌کردند.

اولین لنگه‌ کفش‌ها که به سمت جوان‌ها پرتاب شد، به آن‌ها نخورد.

چون مرد‌ِ بدون خواب دست کرد و لنگه کفش‌ها را در هوا گرفت.

_حیف این کفش‌ها نیست؟!

مرد‌ِ بدون خواب که این را گفت،

چشم‌های همه افتاد بر کفش‌های بندی کهنه‌اش؛

که از زیرشان گ‍ُل روییده بود.

تازه همه دیدند تمام مسیری که مردِ بدون خواب تا اتوبوس آمده،

پر از گ‍ُل شده است.

شاعری گفت: «او الهه خواب‌های ماست!»

شهیدی در قاب عکسش خندید.

شیر در سینه ی خشکیده زنی جوشید

و چند نوجوان با هم خواندند:

« اومده خون تازه رو، تو رگ‌هامون جاری کنه »

صدای آواز نوجوان‌ها هم پخش شد و بالا رفت و

از ابر‌ها گذشت و به گوش کریستین رسید و ترساندش.

کریستین زود گوشی همراهش را باز کرد و

شماره ی شوهرش را گرفت و گفت که راننده ی جدید،

بیشتر خواب‌هایش را در جیبش گذاشته.

و دید همه ی آدم‌های کاخ سفید هم، مثل شوهرش ترسیده‌اند.

حتی شنید که یکی زنگ زده و

بلند ‌بلند دارد به عربی حرف‌هایی می‌زند و آه و ناله می‌کند. 

کریستین‌ْ از پشت دوربینش که نگاه کرد، دید مردم،

دورِ‌ اتوبوس را گرفته‌اند و جوان‌ها به سر‌های راننده آویزان شده‌اند؛

و سر‌ها دیگر زورشان نمی‌رسید که آن‌ها را پرت کنند و

روی کوه‌ِ‌ آدم‌هایی که زیر چرخ‌های توسعه له شده بودند، بیندازند. 

_ بیا پایین!

همه مردم با هم این را می‌گفتند و اتوبوس را تکان می‌دادند

و گوشت‌ها و چربی‌های تن‌ِ‌ راننده و

سر‌های بی‌شماری که از بدنش روییده بود، روی هم می‌لغزید و

مانند ژله می‌لرزید و از اتوبوس شره می‌کرد.

از لایِ، لایه‌لایه‌های شکم راننده، شغل و رفاه و عدالت بیرون می‌ریخت‌؛

مردم می‌دویدند و آن‌ها را جمع می‌کردند و

در جیب‌های سوراخشان می‌گذاشتند. 

بیرون اتوبوس، سر‌ِ بزرگ راننده ساکت بود، و

بی‌صدا از اتوبوس دور می‌شد.

اما سر‌های دیگر می‌جنبیدند و هرچه را به دستشان می‌آمد،

می‌بلعیدند و به صورت مردم چنگ می‌کشیدند

و به دنبال سر‌ِ بزرگ دور می‌شدند.

تا کار‌ِ بیرون کشیدن راننده و سر‌هایش از اتوبوس تمام شد،

مرد‌ِ بدون خواب دوید و بالا رفت و روی سقف اتوبوس ایستاد

و دست‌هایش را بالا گرفت و از ته دل صدا زد:

« اللهم عجل لولیک‌الفرج! »

دیگر لازم نبود کریستین تصویر مردِ بدون خواب را

روی سقف آبی‌ِ آسمان بیندازد.

خورشید داشت می‌درخشید و اقیانوس‌ها آیینه شده بودند

و عکس مردِ بدون خواب را برای فرسنگ‌ها دورتر پخش می‌کردند.

بوی گل‌هایی که سقف اتوبوس را پر کرده بود،

با صدای مرد‌ِ بدون خواب،

درآمیخته بود.

نوشته ی: محمدرضا سرشار

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.