آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

صرفِ فعلِ " رفتن"

نوبت من شده بود که معلم گفت:

صرف کن رفتن را

و شروع کردم من:

رفتم، رفتی، رفت...

و سکوتی سخت همه جا را پر کرد

سردی احساسش فاصله را رو کرد آری رفت 

و من اکنون تنها ماندم...

شادی ام غارت شد...

من شکستم در خود سهم من غربت شد

من دچارش بودم.

بغض یک عادت شد

خاطرات سبزش روی قلبم حک شد و رفت.

اشک من جاری شد

صرفِ فعلِ "رفتن" بین غم ها گم شد.

و معلم آرام روی دفترم نوشت:

تلخ ترین فعل جهان است رفتن...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.