ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نوبت من شده بود که معلم گفت:
صرف کن رفتن را
و شروع کردم من:
رفتم، رفتی، رفت...
و سکوتی سخت همه جا را پر کرد
سردی احساسش فاصله را رو کرد آری رفت
و من اکنون تنها ماندم...
شادی ام غارت شد...
من شکستم در خود سهم من غربت شد
من دچارش بودم.
بغض یک عادت شد
خاطرات سبزش روی قلبم حک شد و رفت.
اشک من جاری شد
صرفِ فعلِ "رفتن" بین غم ها گم شد.
و معلم آرام روی دفترم نوشت:
تلخ
ترین فعل جهان است رفتن...