آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.

دختر هابیل جوابش کرد و گفت:   

«نه، هرگز، همسری ام را سزاوار نیستی؛

تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.

تو همانی که بر کشتی سوار نشدی.

خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را.

به پدرت پشت کردی، به پیمان و پیامش نیز.

غرورت، غرقت کرد.

دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها...!»

پسر نوح گفت:

«اما آن که غرق می شود،

خدا را خالصانه تر صدا می زند،

تا آن که بر کشتی سوار است.

من خدایم را لابه‌لای توفان یافتم،

در دل مرگ و سهمگینی سیل».

دختر هابیل گفت:

«ایمان، پیش از واقعه به کار می آید.

در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی،

هر کفری بدل به ایمان می شود.

آنچه تو به آن رسیدی، ایمان به اختیار نبود،

پس گردنیِ خدا بود که گردنت را شکست».

پسر نوح گفت:

«آنها که بر کشتی سوارند،

امنند و خدایی کجدار و مریز دارند

که به بادی ممکن است از دستشان برود.

من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم

که با چشمان بسته نیز می بینمش

و با دستان بسته نیز لمسش می کنم.

خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی

آن را از کفم نمی برد».

دختر هابیل گفت:

«باری، تو سرکشی کردی و گناهکاری.

گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد».

پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت:

«شاید آن که جسارت عصیان دارد،

شجاعت توبه نیز داشته باشد.

شاید آن خدا که مجال سرکشی داد،

فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!»

دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و...

آنگاه گفت:‌

«شاید...!

شاید پرهیزکاری من به ترس و تردید آغشته باشد،

اما نام عصیان تو دلیری نبود.

دنیا کوتاه است و آدمی کوتاهتر.

مجال آزمون و خطا نیست».

پسر نوح گفت:‌

«به این درخت نگاه کن.

به شاخه‌هایش.

پیش از آنکه دست های درخت به نور برسند.

پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند.

گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد.

گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت...

من این گونه به خدا رسیدم.

راه من اما راه آسانی نیست.

راه تو زیباتر است،

راه تو مطمئن تر، دختر هابیل!»

پسر نوح این را گفت و رفت؛

دختر هابیل تا دور دست ها تماشایش کرد

و سالهاست که منتظر است

و سالهاست که با خود می گوید:

«آیا همسری اش را سزاوار بودم؟!»

برگرفته از کتاب: من هشتمینِ آن هفت نفرم

نوشته ی: عرفان نظر آهاری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.