آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

حدیث "دوستت دارم"

امشب بُغضِ شکوفه هایم ترکیده است

می خواهم شرحِ سکوتم را برایت بنگارم .

التهابِ روزهایِ انتظار را ،

خاموشیِ شبهایِ بی قراری ام را

و آوایِ غمناکِ مُرغ ِعشقم را...   

پس با تمام وجودت ناله هایم را بشناس

و به خاطر بسپار  لحظه های پریشانی ام را

به یاد کبوترهایم که شعرِ پرواز سَر می دهند.

نجوایِ نیلی می بخشم

و با خاطره ی روزهای رویشِ گل هایِ وَصلت

خزانم را نویدِ بهاری دیگر می دهم

شوقِ وصالِ تو، دیگر گونه های سُرخ نیست

دیگر گیسوانش سیاهی را فراموش کرده اند!

گفتی...:

وقتی می آیم که آسمان صاف باشد

تا محبّتم را  بَر تو ببارانم ،

وقتی می آیم که غروبِ دنیا ساکت باشد

تا عشقِ طوفانی ام را هدیه ی قُدومت سازم ...

هنوز هم آسمان آبی ست

و غروبِ دریا غرق در سکون .

باورت کرده بودم...

باورت کرده بودم، چون گفته بودی:

عشق، فرجامِ یک لبخند وَ تولدِ  یک حادثه است ،

گفته بودی "عشق" از تبارِ باران است

و کبوترانِ عاشق هم، خیس از باران اند.

گفته بودی وقتی می آیی که پرستو ها

افسانه یِ کوچ را روایت کنند

وقتی که یاس های سپید، حدیثِ طراوت را،

بر برگ هاشان بنویسند.

گفته بودی وقتی می آیی که بی ترانگی دریا

غرق در سکون باشد .

وقتی که درسِ زندگی را از باد آموخته باشم

و محبّت را از لبخند،

صداقت را از گل سرخ و راز را از گلِ شب بو،

به احساسِ مثالمان سوگند، همه را آموخته ام

امّا تو را در لحظه های ساکتِ انتظار، گُم کرده ام

یادت هست!؟ اسم مان بهار نبود،

امّا زمستانی بود برای زاییدنِ بهار

که نویدبخشِ بهار است.

رویاهامان سپید نبود امّا ظلمی بود برای سپیدیِ سَحَر،

گفته بودی گل نرگس را بپرستیم که نویدبخشِ بهار است .

بهار را مقدّس بداریم که سَنبُل وِصال است.

وِصال را دوست بداریم که مظهر پاکی ست .

پاکی را عزیز شماریم که آرمانِ کبوتر است ...

وَ تو...

وَ تو ای مفهوم نیکویی آسمان،

تو ای معنایِ  زندگی، ای رنگین کمانِ آروزها بیا...!

 پس از آن همه ثانیه ها و دقیقه ها

روزها  و سالهایِ انتظار و سکوت، بـــازگــَرد.

 بیا تا بر روی خـــاک، بر روی آب،

بر روی  پَرِ پرندگان و بر روی رَواقِ موج بنویسم:

که زندگی همرنگِ کوچه باغ هایِ آیینه است

بنویسم: بوسه همرنگِ "آه" است.

 محبّت همزاد پروانه است؛ و فراق، همان، انفجارِ  پی در پیِ حُباب.

بنویسم :که نوازش، از تبارِ گونه هایِ خیس است .

و حدیثِ "دوستت دارم" آزادیِ حصارِ سینه هاست .

هنوز هم کنار دروازه ی شهرِ بی قراری هایم

منتظرِ آمدنت هستم ...

تو گلِ نرگسِ بهارم بودی و هستی و خواهی ماند.

 

ما کتاب کهنه ای هستیم سر تا پا غلط

خواندنی ها را سراسر خوانده ایم امّا غلط

سال ها تدریس می کردم خطا را با خطا

سال ها تصحیح می کردم غلط را با غلط

بی خبر بودم دریغا از اصول الدین عشق

خط غلط، انشا غلط، دانش غلط، تقوی غلط

دین اگر این است بی دینان ز ما مؤمن ترند

این مسلمانی ست آخر؟ لا غلط، الّا غلط؟

روز اوّل درس مان دادند: یک دنیا فریب

روز آخر مشق ما این بود: یک عُقبی غلط

گفتنی ها را یکایک هر چه بادُ و هر چه بود

شیخ ما فرمود، امّا یا خطا شد یا غلط

گفتم از فرط غلط ها دفتر دل شد سیاه

گفت می دانم، غلط داریم آخَر تا غلط

روی هر سطری که خواندیم از کتاب سرنوشت

دیده ی من یک غلط می دید و او، صدها غلط

یا رب از تو مغفرت زیباست از ما اعتراف

یا رب از تو مرحمت می زیبد و از ما غلط

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.