آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

چند قطعه پاره _ اعظم گلیان ( گلی )

(1)

چشمم به راه تو و مهربانی توست
صدای آمدنت که می آید
سکوت می کنم تا آهنگ گامهایت را بشنوم.  

(2)

در تو فصلی ست
که خزانش شاعرت می کند
و بارانت اندوه مرا می زداید

(3)

روزها که می گذرند
در اندیشه ماه فرو می روم
اما ستاره ها قلقلکم می دهند
و باران را برایم نقاشی می کنند

(4)

باید بگذرم از مرارت
شیرینی صدایی از آسمان
مرا فریاد می زند

(5)

می خواهم برای همیشه
خاموش کنم چراغ چشمانم را
ستاره ها فقط در تاریکی می درخشند.

(6)

شب را پایان می دهم
در اندیشیدن
به صبحی که با
رقص خورشید آغاز می شود
و روز را پایان می دهم
با خواندن شعری که ماه از رفتن خورشید زمزمه می کند...

(7)

باید بنویسم
ابر
که باران ببارد
و نوشته هایم خیس شود
تا گلها بدانند آنچه را که می نویسم
همیشه
با شوق
فدای سیرابی گلبرگهای تشنه می کنم...

(8)

هر روز تا آنسوی کویر می دوم
تا شاید خرده نان هایم
حضور مهربان پرندگان را حس کند

 

آزار

سکوت هم که می کنم
باز صدایش گوش همسایه ام را می آزارد
و گنجشکان حیاط را اندوهگین می کند...

گنجشکان صبور
گاهی در حیاط خانه ی منند
گاه در حیاط خانه ی شما و
گاه به قول دخترم آتین
کنار حوض تنها و کوچک خانه ی پیرزن همسایه...
اما این همسایه که صدای سکوتم آزارش می دهد
آن پیرزن نیست
خانه اش حوض ندارد
در و دیوار هم ندارد
تنهایی دارد...

 

رد اندوهی تلخ...

به چشمان خودم که خیره می شوم
دلم می لرزد
اینهمه مهربانی را
اگر هر روز
نثار آینه می کردم
هیچوقت مرا
در خودش نمی شکست...
○○○
رد اندوهی تلخ
مرا به گریه می کشاند
مهمان تو که می شوم
خانه ام پیدا می شود
می آیم و می روم
که زخمم را ستاره کنم
تا دلی را نلرزانم از
وهم های شبیخون زده بر مهربانی ام
○○○
دارم از تکرار
تکرار می شوم
مادر بزرگ همیشه می گفت:
رو سپید باشی و گیسو سیاه
حالا
کجاست تا ببیند
سیاهتر می شود مویم از بارشی سیاه
سپید تر می شود رویم از مُرده بودنم
○○○
به من که نگاه می کنی
چشمانت دروغ می گویند
منی که در تو مرده ام
پس چگونه
میان سیاهی چشمان تو
پرسه می زنم؟
○○○
در آبی آسمان بی پرنده
با دستان پر ستاره ات پرواز را بنویس
و سکوت گلی مغموم
که ریشه اش را موش کوری جویده است
○○○
سیاهی که می دمد
میان اندیشه هایم می دوم
تا شب را خسته کنم
که خوابش ببرد و
ساعاتی رها کند
خورشید را
از اندیشیدن به چهره ی آفتاب خورده اش.
○○○
نسترن ها سقوط نمی کنند
مگر باز هم بر تن دیوارِ کاه گِلی
آنها معتقدند
در آِغوش دیوار
سقوط
همان سعود است
که مدام تکرار می شود...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.