آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

چند قطعه پاره _ رامینا سلطانی

(1)

بر شعرهایم جا مانده

بوی زندگی اش عاریه است! 

 

(2)

عطرها،
خاطرات ،

دوست داشتن ها،

به چشم بر هم زدنی

می پرد!!!

می بینی...

همه چیز تقلبی شده!

(3)
نون (ن) حلقه ی نصف و نیمه ای است

که چشمش بیرون زده از حسادت!

با هم بودن ما را نمی تواند ببیند..

مدام خودش را وسط می اندازد

و درست

سر بودن های ما ظاهر می شود..

(4)

و عشق این روزها آنقدر وقیح شده

که سلام نمی کند!

به تو زل می زند

و می گوید:

چشمهایت
آسمان من است

نگاه آبی ات را می خواهم...

(5)

به چشمهایم خیره نشو

می دانم که می خواهی

خودت را پیدا کنی

اما چشمان من

صندوق نگه داری آدم های گم شده نیست!

(6)

پرنده ی کوچک تنهایی من

به آسمان خیره شو...

حتی همین بال های شکسته ام می دانند

که پرواز سهم تو است...

(7)

آسمان که می بارد

دستانم
سرسام آور سبز می شوند

رشد می کنند تا آسمان...

چشمهایم
خیسِ انتظارت می شوند

و من

تازه می فهمم که

آسمان هم

به چشم انتظاری ایستاده است

که آرام ندارد!

(8)

تو می دانی که
چقدر به گریه محتاجم
و برایم شعر می باری
تا تری چشم هایم را
کسی نبیند..

(9)

و زمین
و زمین
فریبانه به تماشا نشسته است
و زمان بر ما می تازد...
روزی زمین و زمان را به هم خواهم دوخت
تا به جستجوی فریاد های گم شده ات برخیزم

(10)

دلبسته و شکسته و خسته
این جا
هوای نفس های من
گرفته تر است
اشکم امان بریده و مهلت نمی دهد
به دلم
گویی فضای غم
ز من و روح و تن
گرفته تر است...

(11)

خدایا این چه تقدیری ست؟

چهره ام بیگانه با فردا،

از تمام جبرها و احتمال و قسمت و تقدیر

شعله های سرکش سوزنده ای انگار

می گرید دوباره...

دست های سرد هیچستان،

چشم های خسته ی هر عابری را دوخته

و به لب ها ،

قفل خاموشی زدن آموخته!

هر کسی سر در گریبانِ خودش،

در زندگی جاری شده انگار...

بی کلام و بی نشانی

کوله بارِ دردهایش را

به سختی می کشد بر دوش!

صورتش سرخ است ... آری،

جای سیلی های پی در پی

تمامِ رنگ هایِ زندگی را

در همین سرخی خلاصه کرده است انگار...

خسته از تن،

خسته از بیداریِ این بخت بی هنگام،

خسته از چشمش که امیّدی به دست بسته ای دارد،

شبا هنگام ،

دست هایش را به سمتی دورتر،

در آسمان های خدا جا می گذارد،

در پی ِ روزی بدون درد...

اما

روز بیمار تب آلوده، عرق ریزان ،

دوباره دست های خالی و فریاد کِش را

برایش ارمغان دارد...

خدایا ، این چه تقدیری ست ،

در چشمِ سیاه شب

که دو دو می زند

در چشمِ اشکین، بنده ات، هر بار

این گونه وقیحانه؟!

چه تقدیری است بر یک کودک تنها

که شب ها در خیابان

قطره قطره صبح می جوید؟!

و بر یک زن

که مردانه به جنگ زندگی دعوت شده...

خداوندا!

من ِ بنده از این رنجی که دارد می کِشد انسان

دلم خون است...

حراجِ جسم ها ،

ذره ذره می کِشد سلول هایم را به نابودی...

و من بیگانه با فردا

و خسته

از تمام جبر ها و احتمال و قسمت و تقدیر

با خشمی فرو خورده

و چشمی خیره در چشم سیاه شب

و خیس از تندی سوزِ زمستان

باز می پرسم...

خدایا ،

این چه تقدیری ست؟

رامینا سلطانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.