آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها
آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

آشنای دیروز... گمشده ی فردا _ آرتا رحیمی

روز نگاری های یک پاپَتیِ تنها

رنگ یک بوسه

عطر خوش لبهایت ترانه ایست

برای زندگی

با بوسیدن جای لبانت بر کاغذ سرد

وجودت را با تمام گرمیش در وجودم احساس کردم

و

چه زیباست که کلمه

دوستت دارم

با رنگ لبان تو زیباتر شود

ای زیباترین زیبا

که من

همیشه سرخ را رنگ علاقه ات می دیدم

اما امروز رنگ سرخ برایم نقشی دگر دارد

رنگ لبان تو

رنگ دوست داشتن

رنگ یک بوسه...

با تو رنگ خاطراتم ارغوانی می شود

با تو رنگ خاطراتم ارغوانی می شود

کوچه ی بن بست عشقم آسمانی می شود

تا تو با لبهای شیرازی صدایم می کنی

لهجه ی چشمان من مازندرانی می شود

تا نباشی شعر من با"می"شود هم قافیه

آخرش هم شاعرت خیام ثانی می شود

کارم از سیگار های پشت هم خواهد گذشت

سرنوشتم بعد تو ته استکانی می شود

معنی" من من "کنار در چه میدانی که چیست

دوست دارم پیش من امشب بمانی می شود

سبک دستانم عراقی بود با چشمان تو

بی نگاهت شعرهایم اصفهانی می شود

ناز پروین را کشیدن در غزل بیهوده بود

عاقبت سیمین شعرم بهبهانی می شود

قصد کردم شر شوم من توی هر پس کوچه ای

آخرش شعبان شهرت استخوانی می شود

من که گفتم حرفهایم را تو هم این را بدان

بعد من هر کس تو را دارد روانی می شود...

رسول مختاری پور

شب یلدای شاعر _ مهدی فرجی

بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست

وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ

در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست

با شعر حق انتخاب کمترى دارى

آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست

هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است

هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست

هر شاعرى "مَهدى" ست یا "مِهدى" ست یا "مَهدى" ست

هر دخترى "تینا"ست یا "سارا"ست یا "رى را"ست

پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند

از چشم آدم ها خُل است از دیدِ من شیداست

در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد

دریا بدون ماهىِ قرمز چه بى معناست

دنیا بدون شاعرِ دیوانه، دنیا نیست

بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست

من بى تو چون دنیاى بى شاعر، خطرناکم

من بى تو واویلاست، دنیا بى تو واویلاست

تو نیستى و آه پس این پیشگویى ها

بیخود نمی گفتند فردا آخرِ دنیاست

تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد

که آخرِ پاییز امروز است یا فرداست

یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست

هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست

مهدی فرجی

مرا از شعرهایم بالا بِکش

چشمهایم راه عاشقی را

در صفحه ی سفید کاغذ از بَر شده اند

از بس عاشقانه هایم را

برایت خوانده اند...

لبهایم مزه ی  ته ِ مداد گرفته اند

از بس هاج و واج

شعرهای تلخم را

مزمزه کرده اند...

انگشتانم پینه بسته اند

از بس نوشتم و

خبری از تو نشد...

فرسوده گی ِ مفرط گرفته ام

در پای دیوار ِ انتظار...

طنابی شو و

مرا از شعرهایم بالا بکش

تا غرق نشده ام

در زیرِ امواجِ خروشان ِبی کسی ام...

#لاادری



قصه ی هزار و یک شب




به پهلو که بخوابی،

دنیا تمام می شود؛ بهشت آغاز...

به پهلو که بخوابی

پُل صراط

می شود درست جایی میان نوازش لب های من

بر چشمان تو...

صُبح
من می مانم و بوی تنت

که روی پوست تنم جا مانده،

اکنون
وقت عشق بازی دوباره و هزار باره است!

و من به بوی بدنت دل می بازم

با تمام حضورم

لمس می کنم ضربان مردانگی ات را

هر چه باشد

همه می دانند از آنِ منی، تو!

این که همیشه در هراسِ پلک زدن هایت هستم

چیزِ عجیبی نیست...

این قصه به هزار و یک شب می انجامد....!

تو باد بودی و من در مباد سرگردان



درخت بود و تو بودی و باد، سرگردان
میان دفتر باران، مداد سرگردان
تو را کشید و مرا آفتابگردانت
میان حوصله گیج باد سرگردان
همیشه اول هر قصه آن یکی که نبود
نه باد بود و نه تا بامداد سرگردان
و آن یکی همه ی بود قصه بود و در او
هزار و یک شب و صد شهرزاد سرگردان
تمام قصه همین بود راست می گفتی:
تو باد بودی و من در مباد سرگردان
زمین تب زده، انسان عصر یخ بندان
و من میان تب و انجماد سر گردان
ستاره ها همه شومند و ماه خسته من
میان یک شب بی اعتماد سر گردان
مرا مراد تویی گرچه بر ضریح تو هست
هزار آینه ی نا مراد سرگردان
نماد نام تو بود و نماد ناله من
هزار ناله در این یک نماد سر گردان
درخت کوچک تنها به باد عاشق بود
وَ باد بی سرو سامان وَ باد سر گردان
تمام قصه همین بود، راست می گفتی!

تو باد بودی و من در مباد سرگردان

محمدحسین بهرامیان