شاعر! تو را زین خیلِ بی دردان، کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت
کُنج خرابت را بسی تَسخَر زدند امّا
گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت
جسم تو را تشریح کردند از برای هم
امّا تو را ای روح سرگردان! کسی نشناخت
آری تو را، ای گریۀ پوشیده در خنده!
و آرامش آبستن طوفان! کسی نشناخت
زین عشق وَرزان نسیم و گُلشنَت، نَشگِفت
کای گِردبادِ بی سر و سامان! کسی نشناخت
وَز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان! کسی نشناخت
گفتند: این دون است و آن والا، تو را، امّا
ای لحظه ی دیدار جسم و جان! کسی نشناخت
با حکم مرگت روی سینه، سال های سال
آنجا، تو را در گوشه ی یُمگان، کسی نشناخت
فریاد نایت را و بانگ شِکوه هایت را،
ای طالع و نامِ تو ناهمخوان! کسی نشناخت
بی شک تو را در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینه ی عرفان، کسی نشناخت
با جوهرِ شعرِ تو، چون نامِ تو برّنده!
ذات تو را ای جوهر برّان! کسی نشناخت
روزی که می خواندی: مخور می، محتسب تیز است!
لحن و نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت
وقتی که می کَندند از تن، پوستت را نیز
بی شک تُرا زآن پوستین پوشان، کسی نشناخت
چون می شدی مَخنوق از آن مستان، تو را ای تو،
خاتون شعر و بانوی ایمان! کسی نشناخت
آن دَم که گفتی: باز گَرد ای عید! از زندان
خشم و خروشت را در آن زندان، کسی نشناخت
چون رازِ دل با غار می گفتی تو را، هم نیز،
ای شهریار شهر سنگستان، کسی نشناخت
حتّی تو را در پیش روی جوخه ی اعدام
جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت
هر کس رسید از عشق وَرزیدن به انسان گفت
امّا تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت
استاد حسین منزوی
لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی ست
و چشم هایت، شعر سیاه ِگویایی ست
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلّه های مه آلود، محو و رویایی ست
چگونه وصف کنم هیأت غریب تو را
که در کمال ظرافت، کمال والایی ست
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بُهت من تماشایی ست
در آسمانه ی دریای دیدگان تو، شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی ست
شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی ست
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی ست
نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زود آشنا و هر جایی ست
تو باری اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمّایی ست
پناه غربت غمناکِ دست هایی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهایی ست
استاد حسین منزوی
پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شد
خَرق عادت کردم امّا بر علیه خویشتن
تا به گرد گردنم پیچد، عصایم مار شد
اژدهای خُفته ای بود آن زمین استوار
زیر پایم، ناگه از خواب قُرون بیدار شد
مرغ دست آموز خوشخوان، کرکسی شد لاشه خوار
و آن غزال خانگی، برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
بس که در گلشن شبیخونِ خزان، تکرار شد
تا بیاویزند از اینان آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ویران، هر درختی، دار شد
زندگی با تو چه کرد ای عاشقِ شاعر مگر؟
کان دلِ پُر آرزو، از آرزو بیزار شد؟!
بسته خواهد ماند این در همچنان تا جاودان
گرچه بَر وِی کوبه های مُشتمان، رگبار شد
زَهره ی سُقراط با ما نیست رویاروی مرگ
وَرنه جام روزگار از شوکران، سرشار شد
استاد حسین منزوی
(1)
چشمم به راه تو و مهربانی توست
صدای آمدنت که می آید
سکوت می کنم تا آهنگ گامهایت را بشنوم.
ادامه مطلب ...
شاعر: زنده یاد "فریدون مشیری"
(تلفیقی از شعر جاودان کوچه)
صداخوانی: آرتا رحیمی / دیانا سیاوش
موسیقی متن: مصطفی خسروی
تنظیم: آرتا رحیمی
پازلی درهم...
هزارتویی پر پیچ و خم...
کسی در درون من خانه کرده غیر از خود من
هم او بیگانه و دشمن با من است و
هم من این غاصب را بیگانه می خوانم...
نه میدانم _ او _ کیست و
نه این _ خود _ را می شناسم...
شیرین رحیمی
نام اثر: نبودی
نویسنده: داوود قرجه لو
صداخوانی: فاطمه طاووسی
آواز: امین_بانی
تنظیم: آرتا رحیمی
معانی لغوی عروض
درباره ی معنای واژه ی "عروض" نظریات گوناگونی ارائه شده است که وجه زیر از بقیه معقول تر می نماید.(1)
عروض بر وزن "فـَـعول" کلمه یی است که در معنی اسم مفعول به کار می رود.(2)؛ یعنی مغروضٌ علیه شعر است، شعر را بر آن عرضه کنند تا موزون و ناموزون آن از هم باز شناخته شود.
ادامه مطلب ...
هــے غـَریبــﮧ
شـَب ِ عـَروسے کــُت و شـَلوار ِ سیــآهش رآ بـﮧ او بپـُوشــآטּ
رنـگ ِ سیــآه بـﮧ مـَـرد ِ مـَـטּ خـیلے مے آیـَد
بـَند ِ کـِروآتـش رآ خـُـودت سـِفت کـُـטּ
ایــטּ کــآر رآ دوسـت دآرد
وقـتے دستــآنت رآ مے گیــرد
خـُـودت رآ در آغـُـوش ِ او بے انـدآز
بــآ ایــטּ کــآر احســآس ِ آرآمـِش مے کــُند
زَحمـَت ِ تــآج ِ عـَروس رآ نــَکش
سـَلیقـﮧ اش رآ خـُـوب مے دآنـَم ، بـَرآیت گـِرفتـﮧ اسـت
خـُلآصـﮧ کـُنم غـَریبـﮧ
جــآטּ ِ تـُـو و جــآטּ ِ مـَـرد ِ مـَـטּ
آمدی بشنوی بمانی
آمدی شنیدی، رفتی!
حالا سالهاست دیگر
کسی از لبهام نشنیدَهست: "دوستت دارم"
در باز شد؟
حتماً باد شوخی اش گرفته...
مسخـــــــــــــــــــــره!
ادای آمدنت را در می آورد...
همیـن دلتنگی های زود به زود...
همیـن دلشوره های بی خودی...
همیـن لبخندهای ماندنی...
همیـن چشمهای خیسِ یواشکی...
همیـن لجبازی های شبیه بچگی!
همیـن بغض های بیقراری...
همیـن دلهره های مشکوک!
اصلاً همیـن نوشته های خط خطی...
همه ی اینها "عشقه"...!
خودِ خودِ عشقه!
سختش نکن لطفاً! عشق، همیـن اتفاقات سادست!
حکایت ما آدم ها
حکایت کفشاییه که:
اگه جفت نباشند
هر کدومشون
هر چقدر شیک باشند
هر چقدر هم نو باشند
تا همیشه...
لنگه به لنگه اند!
کاش...
خدا وقتی آدم ها رو می آفرید
جفت هر کس رو باهاش می آفرید
تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها
به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند...
" ویکتور هوگو" یک
جمله ای دارد که نمی دانم از "گوستاو لوبون" است یا
همین
"حسین پناهی" خودمان، اما بیشتر حرفهای "کوروش کبیر" است که"
آنتوان
چخوف" از او نقل کرده و بعد به دست "دکتر شریعتی" رسیده که فکر
کرده
"انیشتن" آن را از "هرودت" گرفته و به اسم "آبراهام
لینکلن "منتشر کرده اما در واقع یا از "گاندی" است یا
"مارتین لوترکینگ"...
خلاصه
خیلی جمله ی با معنایی بود که از یادم رفت...!
پی نوشت:
طنز تلخ جامعه ی امروز ماست، از کپی برداری های ناآگاهانه...!
میگه: ولش کن بابا زبون ترکی رو، این زبون مایه ی ننگ ماست...!
میگم: میدونستی توی زبون ترکی فقط یه فعل بی قاعده هست (فعل بودن)
و انگلیسی با همه ی ابهتش 283 فعل بی قاعده داره؟ ادامه مطلب ...
عصای سفید
شاعر: رضا افشارپور
صداخوانی: فاطمه منافی
(آموزگار گرامی آموزشگاه نابینایان و کم بینایان شهید عابدی)
خالم بعد از فوت شوهرخالم سالها گوشی موتورولاش رو نگه داشت
همه بهش می گفتن: عوض کن قدیمی شده
می گفت: نه
یه بار که گوشیش مشکل داشت من خاموش روشنش کردم که درست بشه
موقعی که گوشی اومد بالا ولکام نوتش این بود:
سلام عزیزِ مهرداد
امشب بُغضِ شکوفه هایم ترکیده است
می خواهم شرحِ سکوتم را برایت بنگارم .
التهابِ روزهایِ انتظار را ،
خاموشیِ شبهایِ بی قراری ام را
و آوایِ غمناکِ مُرغ ِعشقم را... ادامه مطلب ...
پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.
دختر هابیل جوابش کرد و گفت: ادامه مطلب ...
می دانی روزی که
ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم، چه اتفاقی افتاد؟
اصلأ بگذار از اول برایت بگویم...
ادامه مطلب ...
اسناد خبری
احوال مسند الیه
احوال مسند
انشاء
قصر یا حصر
فصل و وصل
ایجاز، اطناب ، مساوات
ادامه مطلب ...
ﺧﺴﺮﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﮔﻔﺖ:
ﮔﺎﻫﯽ...!
ﺑﺎﯾﺪ
ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ،
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ...
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ...!
ادامه مطلب ...
الاغ گفت: علف آبی ست!
گرگ گفت:نه! علف سبز است.
پیش سلطان جنگل رفتند تا او قضاوت کند.
شیر دستور داد تا گرگ را زندانی کنند!
گرگ گفت: مگر علف سبز نیست؟
شیر گفت: سبز است اما جُرمِ تو ، بحث کردن با الاغ است.
چه فرقی دارد
شهر ما خانه ی ما باشد یا نباشد؟
وقتی
تو
نه در شـــهر ما هستی
و نه در خـــانه!
ایــــــن روزها...
هـــــــر نفـــس، درد اســـت که می کشـــم!
در" نبـــــودت "
ای کــاش یا بــــــــودی یـــا اصـــلاً نبودی!
ایــن که هســـتی
و
کنــــارم نیســــتی...
"دیــــــــوانه
ام " می کنــــــــد...
نوبت من شده بود که معلم گفت:
صرف کن رفتن را
و شروع کردم من:
رفتم، رفتی، رفت...
و سکوتی سخت همه جا را پر کرد
سردی احساسش فاصله را رو کرد آری رفت
و من اکنون تنها ماندم...
شادی ام غارت شد...
من شکستم در خود سهم من غربت شد
من دچارش بودم.
بغض یک عادت شد
خاطرات سبزش روی قلبم حک شد و رفت.
اشک من جاری شد
صرفِ فعلِ "رفتن" بین غم ها گم شد.
و معلم آرام روی دفترم نوشت:
تلخ
ترین فعل جهان است رفتن...
گفتم که روی خوبت،از من چرا نهان است؟
گفتا تو خود حجابی ، ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم ، جانا نشان کویت ؟
گفتا نشان چه پرسی،آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو ، خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما ، غم نیز شادمان است
گفتم که سوخت جانم، از آتش نهانم
گفتا آن که سوخت او را، کی ناله یا فغان است
گفتم فراغ تا کی؟گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است ، گفتاسخن همان است
گفتم که حاجتی هست ، گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا، گفتا که رایگان است
گفتم ازم بپذیر،این نیم جان که دارم
گفتا نگاه دارش،غمخانه ی تو جان است
فیض کاشانی
فاصــلـه ات را بـا مـن رعــایــت کــن!
مــن بــی جـنـبـه تـر از آنــم
کـه در بـرابـر وفــور عـطـر تــو مـقــاومـت کـنــم...!
من دخترک خواب فروشم
من آنقدر ها هم فقیر نیستم.
آه در بساط دارم و آشفتگی هم...
من دختر خواب فروشم
دست هایم همیشه عرق دارد.
هر ماه عطر ماندگی می خرم.
قدم هایم از اتاق تا آشپزخانه لاک پشتی لی لی می کند.
و صدایم،
... سکوت
و صدایم خروس بی محل،
نگاهم فانوسی است... کم فروغ.
باران... نیمکت... تنهایی
ساحل... دریا... چند تا ماهی
چتر آبی!چتر آبی!چتر آبی!
به هم ریختگی های کله ام ول کن نیست،
مثل اینکه آروم و قرار ندارد...!
شاید آرام تــر می شدم
فقــط و فقــط...
اگر می فهمیدی،
حرفهایم به همین راحتــــی که می خوانی
نوشته نشده اند لعنتی!
لعنت به تمام بی تو بودن ها
لعنت به تمام قاب های عکس
لعنت به تمام خاطره های رنگی که جایشان گذاشتی
لعنت به تو لعنتی...!
هیچ قصه گویی نیست
که داستانش این گونه آغاز شود:
که یکی بود، دیگری هم بود.
همه با هم بودند و ما اسیر این قصه کهن،
برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم؛
از دارایی، از آبرو، از هستی.
انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگری ست...
هیچ کس نمی داند، جُز ما...!
هیچ کس نمی فهمد جُز ما...!
و آن کس که نمی داند و نمی فهمد،
ارزشی ندارد، حتّی برای زیستن...
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم...
هُنرِ نبودنِ دیگری...
بخش دوم: ویلن
ابوالفضل، مى گم بهتر که عوده نشد
چطور مگه؟
آخه، یه کاست عود خالى گوش کردم دیدم صداش صداى من نیست، با روحم جور نبود.
شش ماهى از خریدن عود بى مصرف گذشته بود. من هنوز زخمى خنجرى بودم که حسن ارزون فروش بهم زده بود و سعى مى کردم به شکل هاى مختلف خودم رو تسلى بدم.
ادامه مطلب ...
بخش اول: عود
_بیا پایین!
کلمهها مثل سنگ سخت بودند و به شیشهها میخوردند.
«راننده» صدا را میشنید.
اما اگر میخواست هم نمیتوانست پایین بیاید.
بعدِ این همه سال، چاق شده بود و ورم کرده بود
و گوشتها و چربیهای تنش، لایهلایه روی هم
تلنبار شده بود و سرها و دستهای بیشماری
از بدنش بیرون روییده بود.
ادامه مطلب ...
دوباره من...
دوباره شب...
دوباره تنهایی...
و سیگاری که سر و تَه روشنش کردم!!
می بینی؟؟
آخرین رفیقم را به اشتباه سوزاندم؟!
می آیی...
در "وا" می شود...
می روی...
در "بسته" می شود...
می بینی!
حتّی در هم "وابسته" می شود...!
پله ها را مواظب باش مرضیه
گاهی خودت را
جای نرده ها بگذار
چقدر باید کش بیایند
که این پنج طبقه را
همراهی ات کنند
ادامه مطلب ...در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت.
ادامه مطلب ...